🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝 🍃 🌝 🍃 و لبخند قشنگی میزند. رندانه میپرسم :+یعنی میریم ؟ لبخندش را عمیق تر میکند :_مگه جز این انتظار داری؟؟ ★ :_تو پسرخاله نداری،نه؟ ِ نگاهم را از منظره ی خیابان خلوت میگیرم . :+نه :_خوبه که نداری...موجودِ بیخودیه.. ناخودآگاه تصویر محسن در ذهنم جان میگیرد. پسرخاله ی فاطمه... یک بار فاطمه گفت:"حیف که پسرخاله نداری"... ناخودآگاه لبخند میزنم. مسیح،دو دستش را روی فرمان،در هم قفل میکند :_به چی میخندی ؟ :+هیچی...چیز مهمی نیست.. :_نیکی؟ :+جانم؟ ناخودآگاه مٻگویم،به خدایی که روزی هفده بار برابرش خاضعانه رکوع میکنم قسم... به همهی مقدسات عالم قسم که ناخودآگاه مٻگویم.. آنقدر طبیعی و از ته دل،که خودم هم جا میخورم. مسیح به صورتم زل زده.. من... من با دل و دینم چه میکنم خدایا... *مسیح* نمیتوانم چشم از نیمرخش بگیرم. 🙌🏻 به قلم✍🏻 ❁|  ʝoɨŋ♥️↷ ❀@gordan110|❀