🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝🍃🌝
🍃
#رمان_تایم
🌝
#مسیحای_عشق
🍃
#قسمت۴۹۸
و لبخند قشنگی میزند.
رندانه میپرسم
:+یعنی میریم ؟
لبخندش را عمیق تر میکند
:_مگه جز این انتظار داری؟؟
★
:_تو پسرخاله نداری،نه؟
ِ نگاهم را از منظره ی خیابان خلوت میگیرم .
:+نه
:_خوبه که نداری...موجودِ بیخودیه..
ناخودآگاه تصویر محسن در ذهنم جان میگیرد.
پسرخاله ی فاطمه...
یک بار فاطمه گفت:"حیف که پسرخاله نداری"...
ناخودآگاه لبخند میزنم.
مسیح،دو دستش را روی فرمان،در هم قفل میکند
:_به چی میخندی ؟
:+هیچی...چیز مهمی نیست..
:_نیکی؟
:+جانم؟
ناخودآگاه مٻگویم،به خدایی که روزی هفده بار برابرش خاضعانه رکوع میکنم قسم...
به همهی مقدسات عالم قسم که ناخودآگاه مٻگویم..
آنقدر طبیعی و از ته دل،که خودم هم جا میخورم.
مسیح به صورتم زل زده..
من...
من با دل و دینم چه میکنم خدایا...
*مسیح*
نمیتوانم چشم از نیمرخش بگیرم.
🙌🏻
#رمان_خوان
به قلم✍🏻
#فاطمه_ناظری
❁| ʝoɨŋ♥️↷
❀
@gordan110|❀