هدایت شده از حماسه جنوب،خاطرات
🍂 🔻 بی آرام / ۲۲ برای سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی روایت زهرا امینی (همسر شهید) بقلم، فاطمه بهبودی •••━🌼🍃━━━━━━━━•••━ خوب و بد زندگی را تحمل کرده بودم. به خاطر عشق و علاقه ای که به اسماعیل داشتم به خیالم هم نمی‌رسید که شهید شود. بعد از شهادتش هفته ای رد نمی شد که به خوابم نیاید. مدتی بعد از شهات اسماعیل، کارت شناسایی سپاهش را از من خواستند. همۀ خانه را زیرورو کردم؛ پیدا نشد. آخر، یک شب در خواب به من گفت دختردایی این همه دور خودت نچرخ کارت توی فلان کشو است! از خواب که بیدار شدم گیج و منگ بودم. یادم نمی آمد کدام کشو را گفت. بعد یک روز وسط کارهایم یک مرتبه یادم آمد. بی معطلی رفتم و دیدم همان جاست که گفته بود. گاهی توی خواب از مشکلاتم برایش می‌گفتم و او راهنمایی ام می‌کرد. همیشه می‌گفت هر جا باشم تنهایت نمی‌گذارم. راست می‌گفت؛ واقعاً تنهایم نگذاشت. تا پانزده سال هر بار زنگ در خانه را می زدند توی دلم می‌گفتم حتماً پسردایی است. شاید پسردایی باشد! کاش پسردایی باشد! و هر بار که در باز می‌شد فقط بغض بود که در گلویم می‌شکست. سال آخر عمرش تا می‌آمد به اهواز، می‌رفت سراغ ساخت خانه مان. راستش من هم بدم نمی‌آمد و انتظار با هم بودن را می‌کشیدم. همه کارهای ساختمان را انجام داده بود، مانده بود کاشی کاری حمام و سرویس بهداشتی. اما آرزوی من تقدیرم نبود و اسماعیل نتوانست کار خانه را تمام کند. بعد از شهادتش فرمانده لشکر، سید حمید مسعود نیا را فرستاد خانه را تکمیل کرد. حاج خانم پیام فرستاده بود که پیکر حاج اسماعیل را آورده اند؛ بیا. دست و پایم انگار با من نمی آمد که بروم خانه. حاج خانم روی تابوت را باز کرده بودند. مردم می‌رفتند فاتحه ای می فرستادند و برمی‌گشتند. پای من نمی‌کشید. حاج خانم صدا زد: «زهرا» بیا تو. اسماعیلمون رو آورده ان! قدمی برداشتم، صدای یکی از همسایه ها گوشم را پر کرد: چهار تا تیکه استخوون آوردن برای دلخوشی شون. صدای خانم های مسجد را می شنیدم - حالا مطمئنید اسماعیله ؟! - من دیدم؛ چهار تا پاره استخون بود و یه جمجمه ! - از کجا معلوم اینا استخونای پسرشونه ؟ یک مرتبه انگار یکی زیر بغلم را گرفت و برد پای تابوت. پلک هایم می پرید و نمی توانستم به مستطیل چوبی که اسماعیل را قاب کرده بود نگاه کنم. جرئت نداشتم استخوان و جمجمه پوسیده کسی را که همه علاقه و عشق زندگی ام بود ببینیم. یکی انگار سرم را خم کرد. دیدم اسماعیل توی تابوت خوابیده است. ریش‌های مشکی اش را شانه زده بود و لبخند دور چشمهایش چین انداخته بود. چنگ زدم بغلش کردم. هق هق زدم. - به خدا خود اسماعیله حاج خانم اسماعیل را مثل کودک قنداقی به آغوش کشید، تکانش می داد و با او حرف می زد و گریه می‌کرد. یادم افتاد تعریف کرده بود یک روز رفتم پای شیر کنار حوض حبانه را آب کنم. برای یکی از کرایه نشین ها مهمانی از هند آمده بود. هندی خوب براندازم کرد. بعد به آقا محمد جواد گفت: خانومت بارداره، بنده خدا حاج خانم نمی‌دانسته و باردار اسماعیل بوده ! چشم دوختم به تابوت زیر لب گفتم: - پسردایی به وعده ت وفاکردی و اومدی اما چقدر دیر! فکر نکردی کمرم از این مصیبت خرد می‌شه! فاطمه مان از دنیا رفت، امیر سه ساله و نیمه مان حالا هجده ساله شده. معصومه خوب نشد. پسردایی! حتماً تا الان پیکر همه نیروهات برگشته که تو هم دلت اومده بیایی. اشک بی اختیار از صورتم می چکید. یادم افتاد که می گفت وقتی شهید شدم به خاطر من خودت را اذیت نکن. اشکت را بی دلیل نریز. برای امام حسین گریه کن. مدام در فکر امیر بودم، جوانی شده بود برای خودش. می‌گفت زندگی من با توجه بابایم می چرخد. اگر نبود نمی‌دانم حال و روزم چطور بود. با اینکه فقط هجده سال داشت عاقل و فهمیده بود. می‌گفت بابایم رابطه پدر و فرزندی را با من حفظ کرده است. در سخت ترین شرایط زندگی، دستم را می گیرد و من را از مشکلات زندگی به راحتی رد می‌کند. اصلاً فرزند حاج اسماعیل بودن، با این همه ارادتمند، حس و حال عجیبی دارد. همین که فکر می‌کنم بابایم حاج اسماعیل فرجوانی است، به من آرامش می‌دهد. ┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ همراه باشید برگرفته از کتاب انتقال مطلب با لینک کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂