⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت16 -امیرعلی- ...بچه ها پراکنده شدن وچن تا چن تا راهی خونه هاشون شدن... حاج سید صبح کلیدو از من گرفت وحالا منتظرم که از پایگاه خانوما بیاد بیرون تا کلید رو ازش بگیرم وراهی خونه بشم... یه جفت کفش اسپورت پسرونه با حاشیه قرمز،کنار کفشای حاج سید جفت شده بود...فکر میکنم مال همون پسره نوجوونه...پسر همرزم حاج سید! امروز چقد شلوغ کاری شد خدایا😑!فقط خودت خیر گذروندی،بعدشم با خودت!...🤲🏻 فقط نفهمیدم خواهر این پسره بود اون خانمی که حالش بد شده بود؟!!...بعضی چیزارو که کنار هم میزارم،بنظر میرسه که اونا بهم مربوطن!خیییلی بهم مربوطن!...اون دادو بیدادی که بهراد صولتی راه انداخته بود ونفهمیدم دنبال کی بود؟!!...بچه ها یه پچ پچایی درمورد اون شخص خاص که بخاطرش دادو بیداد شده بود میکردن...البته،...اون درواقع بازیچه سیاست کثیف صولتی شده!...البته...نمیدونم؛شایدم یکی از خودشون بوده!...شاید اینا واونا همشون باهمن!...نمیتونم قضاوت کنم...در اون جایگاه نیستم...ولی باید قبل ازینکه پچ پچای بچه ها بیشتر بشه وبه حواشی بکشه،از حاج سید بپرسم،جریان چیه؟!...حاج سید حتما بهتر از من میدونه که اوضاع چجوریه!... صدای گرم ومهربون حاج سید که گوشمو پر کرد؛سریع به نشانه احترام،سرتا پا کنار دیوار ایستادم وسرمو انداختم پایین که خانوما رد بشن... حاج سید که انگار متوجه انتظار من شده بود،بقیه رو راهی کردو بعد از خداحافظی گرم اون وبسلامت مختصر من در جواب حاج خانوم لطیفی،وقتی مطمئن شدم که رفتن،سرمو آوردم بالا ونگاهم برخورد به چهره سرشار از ذوق ونگاه های غرق در محبت حاج سید که انگار بدرقه کننده اون خواهر برادر وبقیه بود! توی نگاهش محبت ونگرانی وذوق درآمیخته بود... جرخید سمتم وبا همون ذوق قبلی گفت: -:جانم امیر علی؟!کار داشتی؟!... محو صورت پرنورش شده بودم ویکمی خودمو جمع وجور کردم وگفتم: -:آره...اممم...آها!کلیدو میخواستم... یکمی با خودش فکر کردو زیر لب گفت: -:کلییییید...؟؟...امممم... دستشو توی جیبش کرد ویکمی گوشه های جیبای شلوارشو گشت و یه دفعه گفت: -:آها!...گذاشتمش اینجا... بعد از توی جیب کوچیک پیرهنش کلیدو دراوردو گرفت سمتم! -:خدمت شما کلیددار😊!... یه لحظه ذهنم رفت جای کلیدساز!!!😐لبخند تلخی زدم وگفتم: -:امان ازین مغز من!😏 حاج سید گرفت منظورمو وبا حالت سوالی پرسید؟! -:کلیدساز؟؟...😒 به معنی تایید سرمو خیلی کوتاه تکون دادم تا دیگه ادامه ندم... حاج سید هم بحثو عوض کرد!...: -:دستت درد نکنه علی جان!همه زحمتا افتاد رو دوش شما امشب! -:نه بابا!وظیفه است... ذهنم خیلی درگیر حقیقت جریان شده بود!: -:حاج سید!...از کدوم طرف میرین؟! لحنشو مشتی کردو گفت: -:هرطرف شما عشقت بکشه داداش!😉 بعد از لبخند کوتاه هردومون،ادامه داد...: -:از سمت شما... خوشحال شدم وگفتم: -:چه خوب!😍... -:اگه میخوای چیزی بپرسی که از همین الان شروع کن که راه کمه،منم بتونم تا روی منبر برم وبرگردم😄... -:چشم!...میخواستم بپرسم که...ربط این آقای نوجوونی که آشنای شما بودن وخواهرشون با بهراد صولتی وباباش چیه؟!آخه پچ پچای بچه ها داره به سمت حواشی میره واحتمالا فردا پس فرداهم بیان واز من سوال بپرسن...میدونین که؟... راه افتادیم سمت در مسجدو حاج سیدکه جدی ودقیق به حرفام گوش میداد،بعد از یکمی سکوت گفت: -:آره!...خوبم هست که قبل از هرحرکتی در این زمینه میان پیشت!...من تورو قبول دارم امیرعلی...وخیالم راحته که از خیلی جهات،خوب هوای بچه هارو داری... -:لطفتونه... -:نمیدونم جریانو چجوری برات بگم علی جان!وقت هم کمه برا توضیح وباز کردن جریان!...وفقط میتونم بگم که این دوتا خواهر برادر،تو دام سیاست کثیف وپول پرستی بعضیا گیر افتادن وحالاکه تونستن دستشونو ستون کنن وبلند شن...حالا که دارن از وسط این دام بسمت حق میان،توی هرقدم...پاشون دوباره به این دام گیر میکنه واگه ملاحظه نکنن،میپیچه دورشون وخفه شون میکنع😔...اینا...پرنده هایی هستن که از وقتی که از تخم درومدن، خانوادشون...در حال تغییر شکل بودن...از همون اول بال وپرشون توی دام وباتلاقی که خانوادشون ساختن...گیر کرده!...اینا...نمونه بچه های آخرالزمانن!...که بسمت حق که راه میفتن،والدینشون روبروشون وایمیستن وهی هولشون میدن عقب!...اینا... تقریبا جلوی در رسیده بودیم وکم کم صدای حاج سید،بغض آلود شده بود!...اینجا دیگه سکوت کردو انگار داشت،بسختی بغضش رو خفه میکرد!... 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️