⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 👊🏻«میداندار»👊🏻 🖋پارت51 -شکیبا- ...دل شوره گرفته بودم...زهرا باید میومد! دیگه نتونستم تحمل کنم وبهش زنگ زدم...اما انگار خبری نبود...تا لحظه آخر...تا وصل شد گفتم: -:الو زهرا...! صداش خفه بود وانگار نفسی برای صحبت کردن نداشت: -:سلام... -:سلام زهرا!خوبی؟!!!😥🤭... -:شکیبا... -:جان؟!! -:میای دنبالم؟!! -:آره حتما!کجایی؟!!😰 -:تو کوچمون منتظرتم... -:دارم میام.خداحافظ!😓 گوشی قطع کردم وشروع کردم مسجدو دویدن...خیلیل استرس گرفتم...چرا اینطوری بود؟!!خدایا... از سالن اومدم بیرون وکفشامو از جاکفشی برداشتم انداختم رو زمین...پشت کفشامو خابودم وپام کردم ودویدم سمت در... خدایا چیشده؟!!😰 کل خیابونو سمت خونشون دویدم... کوچشون...کوچشون کدوم بود؟!!...همینه فک کنم ولی...اینا که😳...ینی چیشده؟!!!...چرا داداش زهرا داره گریه میکنه؟!! سرمو انداختم پایین واز کنارشون گذشتم ورفتم توی کوچه... تا زهرا رو دیدم که گوشه کوچه کنار دیوار نشسته و رنگ به صورت نداره،زیر لب گفتم: -:خدا مرگم...! دویدم سمتش وصداش زدم...داشت نگاهم میکرد ولی فقط نگاه میکرد...با لبای خشکیده وصورت خیس!: -:زهرا جان...الهی بمیرم!چیشده؟!! نشستم مقابلش وصورتشو تو دستام جا دادم...یکمی نگاهم کردو اشک چشمش دوباره جوشیدن گرفت... بغضمو قورت دادم وگفتم: -:چرا اینجا نشستی زهرا؟!...حالت خوبه؟!... به آرومی دستشو روی دستم گذاشت وهمونطور که گریه میکرد،چشاشو باز وبسته کرد وخیلی کم سرشو بمعنی تایید تکون داد!گفتم: -:تو که رنگ به صورتت نیست دختر...داری منو سکته میدی!!... مکثی کردم وفتم: -:میخوای ببرمت خونتون؟! انگار سعی داشت بغضشو قورت بده...نفس کوتاهی کشیدو با صدای ضعیف وبی رمقش گفت: -:نه!بریم مسجد... -:پاشو...پس پاشو بریم! چند لحظه صبر کرد وبعد دستشو به زمین ستون کرد تا بلند شه... زودتر از اون من بلند شدم ودستمو سمتش دراز کردم.زهرا هم دستشو تو دستم قلاب کرد وبه آروم بلند شد... خاک چادرشو تکوندم ودستشو گرفتم وآروم آروم راه افتادیم سمت انتهای کوچه... خیلی نگرانش بودم...دلم میخواست منم گریه کنم ولی نمیشد...اون رفیقمه...مثل خواهرمه...دوستش دارم... -نیوشا- ...آروم آروم قد میزنیم...دستمو توی دستش گرفته...میدونم که بغض داره میخواد مراعات حال منو بکنه...یه آرامشی تویی گرفتن دستاش هست که با اینکه خیلی حال خوبی ندارم ولی...میتونم بگم با هیچی نمیشه جاشو پر کرد...آرومتر شدم...انگار با گرفتن دستم حس پشتیبان داشتنو بهم تزریق کرده...خدایا شکرت بابت چنین مرحمتی...بابت چنین دوست با محبتی...شکرت بابت این دلگرمی که بهم عطا کردی...شکرت🌱❤️ هیچی یک رفیق خدایی نمیشه!...رفیقی که ترو به خدا برسونه🌷❤️...خدایا شکرت... -آبتین- ...آرومتر شده بودم...سمت چپ بدنم درد میکرد...از سر تا نوک انگشتام... -:آبتین...داداش!...خواهرت حالشون بهتر شده...ببین...دارن میرن مسجد فک کنم... سرمو از توی آغوش امیر علی بیرون کشیدم وبه صورتش نگاه کردم...چقد با معرفتی پسر! تو کوچه نگاه کردم...زهرا سرش پایین بود ودست تو دست اون دوستش بنام شکیبا...داشتن از کنار دیوار میومدن سمت ما...امیر علی آروم گفت: -:میای بامن بریم مسجد؟!... کمی خجالت میکشیدم ازش...نگاه کوتاهی به صورتش کردم وسرموپایین انداختم...یهو گرمای دستش رو روی شونه ام حس کردم...: -:ما رفیقیم!نگران نباش... سرمو بمعنی تاییید تکون دادم وگفتم: -:بریم مسجد... و راه افتادم... امیر علی هم راه افتاد...این دیگه کیه؟...فرشته نجات...؟!!نمیدونم...فقط میدونم که دارم کم کم بهش اعتماد میکنم... 《 کپی از رمان میداندار ممنوع❌(تحت پیگرد الهی)🔅》 ⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️