شهیدی که میخواست برای جبهه رفتن خودش را بکشد... . محمد لوله یکی از اسلحه های بسیج را گذاشته بود زیر گلویش . دستش روی ماشه بود و فریاد میزد ، کوچه را روی سرش گذاشته بود _ای خدا ای امام زماااان! اینا نمی‌زارن من برم جبهه من خودمو میکشم چرا نمیزارین برم ؟ رضایت میدین یا نه ؟ اگه رضایت ندین به حضرت عباس خودمو میزنم... اوضاع بدتر از آن بود که بشود با پند و اندرز جلویش را گرفت هر لحظه ممکن بود کاری دست خودش بدهد . بالاخره هم کلکش گرفت و با این ترفند موفق شد رضایت پدر مادرش را بگیرد. شب که شد ، سر از پا نمی‌شناخت بساط شوخی و خنده اش به راه بود. انگار نه انگار که تا همین چند ساعت پیش همین آدم ، اسلحه را گذاشته بود زیر گلویش و همه ی اهل محل را خبردار کرده بود. ...🕊️💔 کتاب سوت آخر ➳ ♥️ [ @gordan_sarallah2 ]