یه دختر شامی نابینابود اینا مسیحی بودن ، بعد یکی که از یاران یا کنیزای حضرت علی به پدر این دختر نابیناگفت که یه تومدینه یه خونه ای هست که صاحب اون خونه اکثر مریضی های نابینایی و فلج و لال و اینارو شفا میده پدر دختر نابینا گفت خونشون رو بلدی ؟ میشه مارو ببری اونجا؟ مرد گفت اره بلدم اماباید یه قولی بهم بدید تاببرمتون
پدر دختر نابینا گفت چه قولی؟
+اگر دخترت رو شفا دادن صاحب اون خونه تو و دخترت مسلمون شید!
خلاصه این پدردختر نابینا قبول کردو راهیه مدینه شدن....