: خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم. دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش را بادقت صاف میڪنم. دسته گلـےڪه برایت خریده ام را با ژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم. امده ام دنبالت مثل میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند! ولی من دوست داشتم بدهی آن هم حسابـے در باز میشود وطلاب یکےیکےبیرون می ایند. میبینمت درست بین سه،چهار تا ازدوستانت در حالی که یک دستت را روی شانه پسری گذاشته‌ای و با خنده بیرون می ایـے. یک قدم جلو می ایم سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی روی پنجه پا می ایستم ودست راستم را کمی بالامی اورم نگاهت بمن میخورد و رنگت به یکباره میپرد! یک لحظه مکث میکنی و بعد ســـــرت را میگردانی ســـــمت راســـــتت و چیزی به دوســـــتانت میگویـے. یکدفعه مسیرتان عوض میشود. از بین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم: _ اقا سید؟آقاسید.. اعتنا نمیکنی و من سمج ترمیشوم _ _اقا سید! علی جان؟ یکدفعه یکی ازدوستانت با تعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من! به شانه ات میزند و باطعنه میگوید: _سیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها! خجالت زده بله میگویـے،ازشان جدا میشوی و سمتم می ایی دسته گل راطرفت میگیرم _ به به! خسته نباشیداقا! میبینم که مسیربادیدن خانوم کج میکنید! _ این چه کاریه دختر!؟ _ دختر؟منظورت همس... بین حرفم میپری _ ارع همسر! اما یادت نره سوری! اومدی ابروموببری؟ _ چه ابرویی؟؟ خب چرا معرفیم نمیکنے؟ _ چرا جار بزنم زن گرفتم در حالیکه میدونم موندنی نیستم!؟ بغض به گلویم میدود. نفس عمیق میکشم _ حالا که فعلا نرفتی! از چی میترسی! از زن سوریت! _ نه نمیترسم! به خدا نمیترسم! فقط زشته! زشته این وسط باگل اومدی! عصن اینجا چیکار میکنی؟ _ خب اومدم دنبالت! _ مگه بچه دبستانی ام!؟... اگر بدبود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن! از حرفت خنده ام میگیرد! چقدر با اخم دوست داشتنی تر میشوی. حسابی حرصت گرفته! _ حالا گلونمیگیری؟ _ برای چی بگیرم؟ _ چون نمیتونی بخوریش! باید بگیریش (وپشت بندش میخندم) _ الله اکبرا... قرار بود مانع نشی یادته؟ _ مگه جلوتو گرفتم!؟ _ مستقیم نه! اما... همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید: _ داداش چیزی شده؟... خانوم کارشون چیه؟ دستت را با کلافگی در موهایت میبری . _ نه رضا،برید! الان میام و دوباره با عصبانیت نگاهم میکنی. _ هوف...برو خونه... تا یه چیزی نشده. پشتت را میکنی تا بروی که بازوات را میگیرم... نویسنده:میم‌سادات‌هاشمی✨ 『🌙 @Gordane118 ○°.』