#رمان_مدافع_عشق_قسمت25
#هوالعشـق:
همانطور که پله ها را دو تا یڪے بالامیروم باڪلافگےبافت موهایم را باز میکنم. احســـــاس میڪنم ڪســــے پشـــــت ســـــرم
می اید ســـــر
میگردانم ... تویــی!
زهرا خانوم جلوی در اتاق تو ایستاده ما را که میبیند لبخند میزند...
_ یه مسواک زدن اینقد طول نداره که! جا انداختم تو اتاق برید راحت بخوابید.
این را میگوید و بدون اینڪه منتظر جواب بماند از کنارمان رد میشــــود و از پله ها پایین میرود. نگاهت میکنم. شــــوکه به مادرت خیره
شده ای...
حتی خودمن توقع این یڪے رانداشـــتم. نفســت را با تندی بیرون میدهی و به اتاق میروی من هم پشـــت ســـرت. به رخت خواب ها نگاه
میکنی و میگویـے:
_ بخواب!
_ مگه شما نمیخوابی؟
_ من!... توبخواب!
ســکوت میکنم و روی پتوهای تا شـده مینشـینم. بعد از مکث چند
دقیقه ای اهسته پنجره اتاقت را باز میکنی و به لبه چوبــــےاش تکیه
میدهی. ســــرجایم دراز میکشــــم و پتو را تا زیر چانه ام بالا میکشــــم. چشـــم هایم روی دســـت ها و چهره ات که ماه نیمی از آن را
روشـــن کرده
میلرزد. خسته نیستم اما خواب براحتی غالب میشود...
***
چشـــــم هایم را باز میکنم،چند باری پلڪ میزنم و ســـــعی میکنم به یادبیارم کجاهســـــتم. نگاهم میچرخد و دیوارها را رد میکند که به تو
میرسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی..
خوابی!!؟؟؟.. چرا اونجا!؟چرا نشسته!!
ارام از جایم بلند میشــوم،بی اراده به دامنم چنگ میزنم. شــایداین تصــور رادارم که اگر این کار را کنم ســر و صــدا نمیشــود! با پنجه پا
نزدیکت میشــــــوم... چشــــــمهایت را بســــــته ای.
آنقدر ارامی ڪه بی اراده لبخند میزنم. خم میشــــــوم و پتویت را از روی زمین برمیدارم و با
احتیاط رویت میندازم. تکانی میخوری ودوباره ارام نفس میڪشـــے. سـمت صـورتت خم میشـوم.دردلم اضــطراب می افتد ودســتهایم
شروع میکندبه لرزیدن. نفسم به موهایت میخوردو چندتار را بوضوح تکان میدهد.ڪمـــےنزدیڪ تر
میشومو اب دهانم را به زور قورت
میدهم. فقط چند سانت مانده... فکر بوسیدن ته ریشت قلبم را به جنون میکشد...
نگاهم خیره به چشمهایت میمانداز ترس...
ترس اینکه نکند بیدار شوی! صدایــی دردلم نهیب میزند!
" از چی میترسی!! بزار بیدار شه! تو زنشی"..
نویسنده:میمساداتهاشمی✨
『🌙
@Gordane118 ○°.』