#رمان_مدافع_عشق_قسمت27
#هوالعشـــق:
دیگر کافی بود! هرچه داد و بیداد کردی! کافیســـــت هر چه مرا شـــــکســـــتی و من هنوزهم احمقانه عاشـــــقت هســـــتم! نمیدانم چه عکس العملی نشــان میدهی اما دیگر کافیســـت برای این همه بی تفاوتی و ســـختی!دســـتهایم را مشـــت میکنم و لبهایم را روی هم فشـــار میدهم.
کلمات پشــت هم ازدهانت خارج میشـودو من همه را مثل ضـبط صـوت جمع میکنم تا بهتوان بکشـانم و تحویلت دهم. لبهایم میلرزد
و اشک به روی گونه هایم میلغزد..
_ توبخاطرتحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشـود شـلیک
اخر به منی که انبوهی از باروتم! سـرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشـمانت!دسـت سـالمم را بالا می آورم
و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! توغیرت داری؟؟؟ داشــــــــتی که الان دســــــــتمن اینجوری نبود!!... آره... آره گیرم که من زدم زیره همه چیز زدم زیر قول و
حرفای طی شده... تو چی! توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند. و من در حالیکه از شدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ توهنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم! شـــرعا و قانونا! شـــرع و قانون حرفای طی شـــده حالیش نیســــت! تو اگر منو مثل غریبه هابشــــــکنی تا ســــــر کوچه ام نمیبرنت چه برســــــه مرز برا جنگ!... میفهمی؟؟ من زنتم... زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشــــــتیم که تویروزی
میری... اما قرار نزاشـــــتیم که همو له کنیم... زیر پا بزاریم تا بالا بریم! تو که پســــرپیغمبری... ســــید ســــیداز دهن رفیقات نمیفته! تو که
شاگرداول حوزه ای... ببینم حقی که از من رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟ چه جالب !
چهره ات هرلحظه سرخ ترمیشود صدایت میلرزدو بین حرف میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ســــاکت بودم... هرچی شــــد بازم مثل احمقا دوســــت داشــــتم ! مگه نگـفتی بگو... مگه عربده
نکشـــیدی بگو توضـــیح بده...ایناهمش توضـــیحه... اگر بعداز اتفاق دســتم من همه چیو می ســپردم به پدرم اینجور نمیشــد. وقتی که بابام
فهمیدتوبودی و من تنها راهی کلاس شــــــدم ایقدری عصــــــبانی شــــــدکه میگـفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشـــــــو
فهمیدی... ولی من جلوشــــو گرفتم و گـفتم که مقصــــر من بودم. بچه بازی کردم... نتونســــتی بیای دنبالم... نشــــد! اگر جلو شــــو نمیگرفتم
الان ســـــــــینت و جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گـفتن که تو مقصـــــــــر بودی... اره تو! اما من
گذشــــتم با غیرت! الان مشــــکلت شــــام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشــــه میگم
حق باتوعه
باز میگویــی..
_ گـفتم بس کن!!
_ نه گوش کن!!... اره کارای پارک برای این بود که حرصــــــت رو دربیارم. اما این جا... فکر کردم تویــی!! چون مادرت گـفته بود ســـــــجاد
شب خونه نیست!!.. حالا چی؟بازم حرف داری؟بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم...
_ میدونی.. میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام
ارزوی اون جنگ ودفاع و به دلت بزاره...
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پـی در پـی به سینه ات میکوبم...
_ نه!... من ... من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوســـــتدارم... اره لعنتی دوســـــتدارم... اون دعاموپس میگیرم! برو...
بایدبری! تقصیر خودم بود... خودم از اول قبول کردم..
احســاس میکنم تنت در حال لرزیدن اسـت. ســرم را بالا میگیرم. گریه میکنی... شــدیدتر از من!! لبهایت را روی هم فشـار میدهی و شــانه
هایت تکان میخورد. میخواهی چیزی بگویــی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد...
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوام را میگیری و بدنبال خودمیکشــــی. به دســـــتم نگاه میکنم خون از لابه لای باندروی فرش میریزد. از هال بیرون وهر دو خشـــــک
میشویم.. مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد. فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده...
_ داداش.. تو چیکار کردی؟...
پس تمام این مدت حرفهایمان شـنونده های دیگری هم داشـت.همه چیزفاش شـد. اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشــوی به طبقه
بالا میدوی و چنددقیقه بعدبا یک چفیه و شلوار ورزشی و سویــی شرت پایین می ایــی.
چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلوار را دستم میدهی...
_ پات کن بدو!
بسختی خم میشوم و میپوشم. سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت با گریه میگوید..
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر.. همه چیو خودم توضیح میدم... فعلا باید ببرمش بیمارستان.
اینها راهمینطور که به هال میروی و چادرم را می اوری میگویے. با نگرانی نگاهم میکنی..
_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه ازهمان