🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 8⃣5⃣
دقایق به کندی گذشت. بالاخره، انتظار به سر رسید و همان گونه که پیشبینی میکردیم سرشار از نشاط و سرخوش از آزادی اسرا آمد و ماجرا را برایمان تعریف کرد:
« اسرا رو که آوردن، همهشان نحیف و لاغرشده بودند. قیافهی اسرای ایرانی رو داشتن که بعد از ۸ سال اسارت از زندانهای صدام آزاد شدن. اما اینا فقط چند ماه تو اسارت تکفیریها بودن و به این قیافه دراومده بودن. قرار بود برای اونا لباس نو بیارن. نشستن و یکیشون ذکر گرفت و روضه خواند و بقیه گریه کردن. از عکاس ها و خبرنگارا خواستم که تا اتاق مجاور بمونند. بعد از رفتن اونا تعدادی از اسرا از اون چه که تو این چند ماه به اونا گذشته بود، گفتن. از اینکه هر روز شکنجه میشدن و از غذایی که فقط به اندازه زنده نگه داشتنشون به اونا میدادن. »
یکی تعریف کرد:
« وقتی اسیر شدیم توی لباسهام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چند بار، لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن گفتن بگو که غیر از تو چه کسی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. بقیه اسرا از پشت پنجره این صحنه رو میدیدن. برای تکفیریها گردن زدن یه کار عادی بود. اما میخواستن که من بقيه رو لو بدم. یکیشون که سرکرده بود و فحش میداد و توهین میکرد، برای آخرین بار از من خواست که اقرار کنم. حرف نزدم. منتظر بودم که با تبر گردنم رو بزنه که خمپارهای از سمت نیروهای دولت شلیک و نزدیک این فرمانده منفجر شد. ترکش به سرش خورد و افتاد. تکفیریها عصبی شدن و جنازهی فرماندهشون رو از جلوی ما دور کردن و از این به بعد روزانه فقط سهمیه کتک خوردن داشتیم. تا یه شب تو عالم خواب امام رضا علیه السلام رو جایی دیدم که برف سنگینی میاومد. حضرت اومد و گذرنامه ما رو یکییکی گرفت و امضا کرد و فرمود، شما آزاد خواهید شد. فردا که از خواب بیدار شدم، خبر آزادی رو شنیدم. درحالیکه همون برفی رو که تو خواب دیدم، میاومد و... »
⬅️ ادامه دارد..
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣5⃣
حسین از زبان اسرا تعریف میکرد و من اشک شوق میریختم. دیگر ادامه نداد و گفت:
« خانم بقیه اشکاتو بذار برای وقتی که میری زیارت حضرت رقیه. »
سارا با مهربانی خیسی صورتم را پاک کرد و حسین برای بدرقه اسرا رفت.
سرظهر با ابوحاتم و امین، راهی مرقد حضرت رقیه شدیم. مسیر، امنتر از دفعه قبل به نظر میرسید. تکفیریها را از اطراف حرم عقب زده بودند. بقیه مسیر تا حرم را پیاده رفتیم و دلمان آتش گرفت، خانههای منتهی به حرم خالی بود. تک تیراندازها نبودند. اما همه چیز را زیر و رو کرده بودند. بوی تعفن جنازهها، مشام را می آزرد. لاشه گاو و گوسفندها، گوشه و کنار باد کرده بودند و پشهها و زنبورها دور و برشان وز وز میکردند. درب خانهها همه باز بودند. زنها فرصت نکرده بودند، حتی لباسهایشان را از روی بند رخت، بردارند. چند ماشین توی پارکینگ زیر آوار سنگ و آهن مچاله شده بودند و موج انفجار، عروسکی موطلایی را پرتاب کرده بود روی سقف به زمین چسبیده یک ماشین. به حرم رسیدیم. داخل حرم به قدری سرد بود که دندانهایمان به هم میخورد. چند نفر زیارت میکردند و یکی روضه میخواند. از سرما نمیتوانستم بشینم. انگشت پاهایم مثل یک قالب یخ شده بود و سرما از انگشتانم بالا میآمد. تا آنجا که حس میکردم خون توی رگهایم یخ زده، حتی حس می کردم که دانههای اشک روی گونههایم دارد یخ میزند.
همهی این سختیها و سردیها با گرمی ديدن ضريح ایستاده حضرت زینب و حضرت رقیه قابل تحمل شده بود.
پس از زیارت ذکر «قل هو الله احد» گرفتم. تا صدای اذان آمد. مصلی از حرم حضرت رقیه فاصله داشت. برای نماز بیرون آمدیم که سارا گفت:
« مامان ، یه لنگه کفشم نیست. »
لرز و سرما دوباره به تنمان برگشت. چرخیدم تا لنگه کفش را که زیر برف و یخ مانده بود پیدا کردم، سارا داشت از سرما گریه میکرد.
⬅️ ادامه دارد....