🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 9⃣6⃣1⃣
سال تحصیلی شروع شده بود وهب برای کلاس اول به مدرسه شاهد ابن سینا رفت. برایش سرویس گرفتم و گاهی به مدرسه میرفتم و از آقای موسوی، معلم کلاس اول، درس و مشقش را میپرسیدم. آقای موسوی میگفت:
« خانم، بچه به این مؤدبی و باهوشی در کلاس ندارم. »
مهدی هنوز وابستهام بود و عادت داشت روی دست من بخوابد. زهرا را تر و خشک میکردم مهدی را میخواباندم و دفتر مشق وهب را نگاه میکردم و این
کار هر روزم بود.
یک ماه از تولد زهرا میگذشت که حسین از جبهه آمد. انگار فرزند اولش به دنیا آمده باشد، زهرا را بغل میکرد دستهای کوچولویش را میبوسید و میچرخید و برایش اشعار کودکانه میخواند و میگفت:
« پروانه یادته چقدر برای زینب گریه کردی؟ خدا بهت دو تا نعمت داد و یه رحمت. »
از حمله و عملیات خیلی حرف نمیزد. سه نفر از فرمانده گردانهایی که قبلاً با او در لشکر انصارالحسین کار میکردند به شهادت رسیده بودند.¹ آه میکشید و
میگفت:
« خداوند، خوبها رو گلچین میکنه و امتحان ما رو سختتر. »
مدت کوتاهی همدان بود به منزل شهدا سرکشی کرد و رفت. ولی برخلاف همیشه خیلی زود برگشت سراسیمه بود گفتم:
« اتفاقی افتاده؟ »
گفت:
« وسایلتون رو جمع کنین، بریم کرمانشاه. »
درنگ نکردم. مثل یک سرباز که باید با سه سوت آماده شود. خرت و پرت محدودی را آماده کردم. حسین پرونده وهب را از مدرسه شاهد گرفت و دو سه روزه به کرمانشاه رفتیم.
خوشحال بودم. کرمانشاه به جبهه نزدیکتر از همدان بود. حتماً حسین را بیشتر میدیدم.
وهب از مدرسه و معلمش در کرمانشاه راضی نبود. نق می زد. چون مدرسه تا خانههای سازمانی که ما مینشستیم، چندان زیاد نبود، پیاده میرفت، میآمد.
کنار خانه یک پارک کوچک بود. یک روز مهدی را بردم پارک و چون زهرا بغلم بود نمیتوانستم با او بازی کنم. خودش سوار تاب شد و پا به زمین زد. چندبار جلو- عقب رفت و یک دفعه میان زمین و آسمان چرخید و به زمین خورد. راهی بیمارستان شدیم و پایش رفت توی گچ و به خاطر وابستگی به او، حسابی خانه نشین شدم.
__
۱. این سه فرمانده گردان حاج رضا شکری پور، حاج محسن عینعلی و حاج محسن امیدی بودند که در جزیره مجنون به شهادت رسیدند.
⬅️ ادامه دارد....
🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#خداحافظ_سالار
#سردارشهیدحاجحسینهمدانی 🕊
قسمت 0⃣7⃣1⃣
روز دیگری وهب با صورتی رنگ پریده نفس زنان وارد خانه شد. کیف و کتاب را یک گوشه انداخت و خودش کنار اتاق افتاد. پرسیدم:
« وهب چی شده؟ »
گفت:
« از مدرسه میاومدم که یه مرد سبیل کلفت با دو تا خانم که صورتشون رو پوشونده بودن با جیپ، جلوم رو گرفتن و گفتن بابات ما رو فرستاده دنبالت، سوار شو. نگاهم از بغل به قیافه یکی از اون دو نفر که روپوش داشتن، افتاد. پارچه رو باد تکون داد و دیدم مَرده. خیلی ترسیدم ، فرار کردم و تا خونه به نفس دویدم. »
رنگ به رخسار وهب نبود. یک لیوان آب خنک دستش دادم. بوسیدمش و گفتم:
« آفرین! پسرم اینجا هم مثل همدان به هیچ غریبهای اعتماد نکن، ما کسی رو اینجا نمیشناسیم، فقط راه مدرسه رو برو، به خونه بیا. »
گوشم به صدای آژیر قرمز و سفیدی که رادیو اعلام میکرد، عادت کرده بود. آژیر قرمز که زده می شد باید به پناهگاه یا یکجای امن میرفتیم. اما جانپناهی نداشتیم.
یک روز وهب کنارم سر سفره نشسته بود و کلافه میگفت:
« یالا، مدرسهام دیر شد. »
داشتم برای او لقمه میگرفتم که صدای مهیبی آمد. هیچ صدای آژیری زده نشده بود. انفجار بمب آنقدر نزدیک بود که دیوار خانه شکافت. مهدی با پای توی گچ نمیتوانست، بدود. به پایم چسبید. زهرا را که با صدای انفجار از خواب پریده بود و گریه میکرد، بغلش کردم. وهب معصومانه نگاهم کرد و گریه زهرا میان صدای کَرکنندهی ضدهواییها گم شد.
هواپیماها، پالایشگاه نفت کرمانشاه را زده بودند و آسمان از دود، سیاه بود و بوی انفجار تا خانه میآمد. زهرا همچنان گریه میکرد و آرام نمیشد. درمانده شدم. نمیدانستم چکار کنم. قرآن را برداشتم میان حلقهی بچهها نشستم و چند آیه خواندم. سروصداها که خوابید، شیشههای خرد شده را جارو کردم.
⬅️ ادامه دارد....