🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 1⃣0⃣2⃣ گفتم: « تمام همّ وغم من اینه که شما فکرت درگیر مسائل خونه و بچه‌ها نباشه تا بهتر به مردم خدمت کنی، خدای این بچه هم ارحم‌الراحمینه. » این را که گفتم، سرش را انداخت پایین و با التماس گفت: « پروانه جان، من خیلی به تو بدهکارم، تو رو خدا حلالم کن. » گفتم: « فقط یه تقاضا دارم. » پرسید: « هر چی باشه، به روی چشم. » گفتم: « وهب و مهدی و زهرا که به دنیا اومدن، شما جبهه بودی، اما حالا دوست دارم برای این دخترمون، کنارم باشی. » دستش را روی چشمش گذاشت و گفت: « چشم. » نزدیک وضع حملم که شد، آمد و آوردم همدان. تیرماه سال ۱۳۷۳، دختری که هنوز اسم نداشت به دنیا آمد. حاج احمد قشمی، رئیس ثبت احوال همدان و از دوستان حسين، اسم سارا را پیشنهاد داد. پسندیدیم، حسین هم به خاطر من و عمه راضی شد. سارا دو روزه بود که تب و لرز شدیدی به تنم افتاد. خیس عرق می‌شدم و یک‌باره مثل بید می‌لرزیدم. عفونت به قدری با خونم قاطی شده بود که آمپول‌های قوی پنی‌سیلین هم جواب نمی‌داد. حسین نگران من بود و من نگران سارا. تا چند روز یکی از دوستانم به او شیر می‌داد. حسین هم مثل یک پرستار کنار تخت من می‌چرخاندش و با آب گرم و کمک شیر آرامش می‌کرد. بعد از پنج روز از بیمارستان مرخص شدم. اما دکتر گفت: « تا یک ماه نمیتونی به بچه‌ات شیر بدی. » دوباره برگشتیم کرمانشاه. بعد از یک ماه، سارا شیرم را گرفت. داشتیم به زندگی در کرمانشاه عادت می‌کردیم که یک روز حسین با یک خاور آمد و گفت: « آماده شید، باید بریم. » پرسیدم: « کجا؟ » تا آن روز هر مسئولیتی که می‌گرفت، نمی‌گفت. این بار نخواست کار و مسئولیتش را از زبان این و آن بشنوم. گفت: « برام حکم معاون هماهنگ کننده‌ی نیروی زمینی سپاه رو زدن، یه خونه هم توی شهرک محلاتی تهران رهن کردم، همه چیز آماده‌اس که بریم، حاضری؟ » خندیدم و گفتم: « مگه راه دیگه‌ای دارم؟ » ⬅️ ادامه دارد.... 🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 2⃣0⃣2⃣ گفت: « آره. » جاخوردم، گیج و مبهوت پرسیدم: « چی؟ » لبخند ریزی از سر شیطنت زد و گفت: « با من بیای. » یک مرتبه پقی زدم زیر خنده و به روش خودش ادامه دادم: « حتما اونم بشمار سه، ها؟ » انگار که چیزی ناگهانی یادش افتاده باشد، تکانی خورد و گفت: « شما به هیچی دست نزن، خودم همه چیزو بسته می‌کنم، می‌ذارم پشت ماشین. » مثل این‌که اسباب و اثاثیه‌مان هم به این جابه‌جایی‌های ناگهانی و هرازگاهی، عادت کرده بودند چون خیلی زود جمع و جور و بار خاور شدند. از بابت وسایل و بارکردنشان که خیالمان راحت شد، حسین رفت پرونده بچه‌ها را از مدرسه گرفت و راهی تهران شدیم. شهرک محلاتی، آن زمان اوضاع خوبی نداشت و ما برای زندگی با مشکلات زیادی روبه رو بودیم. فصل پاییز بود و به علت نبود امکانات، هوای خانه مثل هوای بیرون سرد بود. فاصله آنجا تا محل کار حسین در ستاد نیروی زمینی سپاه هم دور بود. به همین خاطر هنوز جاگیر پاگیر نشده، رفتیم شهرک کلاهدوز که برعکس محلاتی، همه چیز دم دست بود. با شروع سال تحصیلی، وهب رفت اول دبیرستان، مهدی دوم راهنمایی و زهرا سوم ابتدایی، من هم سرگرم تر و خشک کردن سارای سه ماهه شدم. سارا آینه کودکی‌های خودم بود، مثل من دختر دوم و مثل من عزیزدردانه‌ی بابا. حسین از سرکار که می‌آمد تا ساعتی با او سرگرم می‌شد. گاهی که حسابی ذوق می‌کرد، می‌گفت: « پروانه! یادته وقتی زینب از دنیا رفت چقدر غصه خوردیم؟ حالا ببین خدا چه دسته گلی بهمون داده. » ⬅️ ادامه دارد....