🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#مهمان_شام
🌹زندگینامه شهید مدافعحرم
#سیدمیلادمصطفوی
قسمت 5⃣7⃣
مادر شهيد رحيمی میگفت:
« آخرين باری که آمد اينجا، میخواست بره سوريه. اومد نشست نزديك در سلام و عليک کرد و گفت:
" عمه جان ميخوام برم جنگ کفار، اسلحهی محمد نبايد روی زمين بمونه. "
حالت عجيبی داشت. چند مرتبه بلند شد و به عکس محمد خيره شد. زيرلب زمزمه و نجواهايی با شهيد محمد داشت. عکس مادرش رو از جيبش درآورد و به من نشون داد. گفتم:
" خدارحمتش کنه ميلاد جان، براش نماز و قرآن بخوان و دعا کن. "
چشماش اشکبار شد گفت:
" عمه جان يه چيزی رو ميخوام بهتون بگم اما دلم نمياد. "
گفتم:
" ميلادجان تو برام با محمدم هيچ فرقی نداری. بگو هر چی تو دلت هست. بگو من هم مادرتم. "
گفت:
" عمه جان دعام کن شهيد بشم. ديگه اين دنيا جای من نيست. "
تا اين حرف رو شنيدم خيلی ناراحت شدم. گفتم:
" ميلاد جان، شما چند سال هست که خونهی من ميايی و ميری، تا حالا من رو ناراحت نکرده بودی. اما با اين حرفت دلم رو لرزوندی. "
باز بلند شد و به عکس شهيدمحمد خيره شد. نمیدونم چی تو دلش میگذشت. گفتم:
" ميلادجان بيا عکس يکی از دختران فاميل رو بهت نشون بدم. "
میخواستم با اين کار ترغيبش کنم به ازدواج اما توجهی نكرد. چشمانش خيره به عکس محمد بود. سيد ميلاد هم رفت. اولين كسی كه خواب شهادتش روديد من بودم. اين قدر که برای سيد ميلاد گريه کردم برای محمدم گريه نکردم. سيد ميلاد هم مثل محمدم بود خداوند برای بار دوم من رو مادر شهيد کرد و افتخار میکنم. »
🎤 راویان: دوستان شهيد
⬅️ ادامه دارد....