.
#کرامات
داستان تشرف محمد بن عیسی بحرینی خدمت امام مهدی(عج) چه بوده و در چه کتابی آمده است؟
پرسش
لطفاَ سند و متن داستان تشرف محمد بن عیسی بحرینی خدمت امام زمان(عج) را بیان کنید.
پاسخ اجمالی
این داستان را علامه مجلسی(ره) به نقل از برخی افراد که از نظر ایشان مورد وثاقت بوده است، به شرح زیر نقل میکند:
زمانی که بحرین در تصرّف فرنگیان(اروپاییها) بود، فردی از مسلمانان را به فرمانداری آنجا برگزیدند تا انگیزه بیشتری برای آبادانی آن داشته و بهتر بتواند به وضع اهالى این منطقه رسیدگى کند. این شخص، ناصبی(دشمن ائمه اطهار) بود و وزیری داشت که از خود او دشمنیاش با اهلبیت(ع) بیشتر بود؛ از اینرو با اهل بحرین که دوستدار اهلبیت(ع) بودند دشمنی میکرد و از هر فریب و نیرنگ برای نابودی شیعیان بهره میجست.
روزی این وزیر با اناری خدمت حاکم رسید و این انار را به او داد؛ حاکم دید که بر روی پوست انار نوشته شده است: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، ابوبکر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول الله». وقتی حاکم به دقت آنرا نگریست، دید که این عبارت بهطور طبیعى در پوست انار نوشته شده، بهگونهای که گمان نمیرفت ساخته دست بشر باشد و از این جهت در شگفت ماند! و به وزیر گفت: این انار، دلیل روشن و برهان محکمی بر ابطال مذهب رافضیها (شیعیان) است. نظر تو درباره مردم بحرین چیست؟
وزیر گفت: اینان افرادی متعصب میباشند و منکر دلایل هستند، دستور بدهید آنان را حاضر کنند و این انار را به آنان نشان دهید، اگر پذیرفتند و به مذهب ما درآمدند به جهت هدایت آنان به ثواب زیادی نائل میشوید، و چنانچه نپذیرفتند آنها را در پذیرش یکی از سه چیز مخیّر کنید: یا با ذلت و خواری [مانند یهودیان و مسیحیان] جزیه پرداخت کنند، و یا جواب روشنی بر خلاف این برهان که نمیتوان آنرا نادیده گرفت، ارائه نمایند، و یا اینکه مردان آنها کشته شوند و زنان و فرزندان آنان اسیر گردند و اموالشان را به غنیمت گیریم.
حاکم نظر وزیر را مورد تحسین قرار داد و پسندید و دستور احضار علما و نیکان و مردمان شریف و بزرگان شیعه را داد و أنها حاضر شدند و انار را به آنها نشان داد و گفت: اگر جواب کافى و قانعکنندهاى نیاورید یا باید کشته شوید و اسیر گردید و اموالتان ضبط شود، و یا مانند کفّار جزیه بپردازید. آنها وقتی انار را دیدند سخت متحیّر شدند و نتوانستند جوابی بدهند و رنگ از صورتشان پرید و بدنشان به لرزه افتاد.
سپس بزرگان آنها به حاکم گفتند: سه روز به ما مهلت بده شاید بتوانیم جوابى که مورد پسند واقع شود بیاوریم و گرنه هر طور میخواهى میان ما حکم کن. حاکم هم به آنها مهلت داد. بزرگان بحرین در حالیکه ترسناک و سراسیمه و متحیّر بودند، از نزد حاکم بیرون آمده جلسهای بر پا کردند و به مشورت پرداختند. آنگاه بنا گذاشتند که از میان نیکان و زاهدان بحرین ده نفر و از میان آن ده نفر هم سه نفر را انتخاب کنند. به یکى از آن سه نفر گفتند تو امشب را رو به بیابان بگذار و تا صبح مشغول عبادت باش و از خداوند بهوسیله امام زمان یارى بخواه! او هم رفت و شب را به صبح آورد و چیزى ندید ناچار برگشت و جریان را به آنها اطلاع داد.
شب دوم هم نفر دوم را فرستادند و او نیز مانند شخص نخست برگشت و خبرى نیاورد و بر اضطراب و پریشانى آنها افزود. آنگاه نفر سومى را که مردى پاکسرشت و دانشمند بود و نامش محمد بن عیسى بود، خواستند و او شب سوم را با سر و پاى برهنه روى به بیابان نهاد. آن شب، شب تاریکى بود. محمد بن عیسى تمام شب را مشغول دعا و گریه و توسل به خدای تعالی بود که شیعیان را از آن بلاها رهایى بخشد، و حقیقت مطلب را براى آنها روشن سازد و براى همین، متوسّل به صاحب الزمان(عج) گردید.
در آخر شب ناگاه دید مردى او را مخاطب ساخته و میگوید: «اى محمد بن عیسى! چه شده که تو را بدین حالت میبینم، و براى چه به این بیابان آمدهاى؟»، گفت: اى مرد! مرا به حال خود واگذار. من براى کار بزرگ و مطلب مهمى بیرون آمدهام که آنرا جز براى امام خود نمیگویم، و شکایت آنرا نزد کسى میبرم که بتواند این راز را بر من آشکار سازد.
آن مرد گفت: «اى محمد بن عیسى! صاحب الامر من هستم. مقصودت را بگو».
گفت: اگر تو صاحب الامر هستی داستان مرا میدانى و نیازى ندارى که من آنرا شرح بدهم.