.
#روضه_امام_حسن
امام حسن مجتبی (ع) رو دید تو مسجد النبی؛ آشنا نبود اهل مدینه نبود، گفت: این آقا کیه؟ چقدر تو دل بروئه، چه شخصیت جذابی داره، لااله الا الله… کاش معرفی نکرده بودند امام حسن رو… گفتند: این حسن بن علی بن ابی طالبِ، گفت:ها این پسر علیِ، من علی رو خودم ندیدم نفرینش بکنم، لعنش کنم، برم لعن و نفرین و ناسزام رو به پسرش بگم؛ آخه نامرد تا الان داشتی تعریفش رو میکردی، چقدر قسی القلبی! اومد نشست روبرو امام حسن مجتبی؛ نامرد سیر امام حسن رو ناسزا گفت؛ کاش حضرت رو ناسزا میگفت؛ شما هیئتی هستید میتونم همه اش رو براتون بگم؛ اینقدر به باباش علی ناسزا گفت…
آقا امام حسن مجتبی چطور برخورد کرد؟ فرمود:شما اهل اینجا نیستی، غریبی؟ اهل شامی؟ اصلا تعجب کرد؛ آقا داره سوال جواب معمولی میکنه؛ آقا فرمود خب اهل شام همه با ما اینطوری هستن؛ اینجا جا و مکان که نداری؟ رسم بود مردم که میرفتن مدینه زیارت، هتل و مسافرخونه که نبود؛ هر کی خونه اش بزرگ تر بود بقیه رو جا میداد؛ فرمود بیا بریم خونه من؛ میگه همون موقع دوست داشتم زمین دهن باز کنه من رو ببلعه؛ فرمود بریم، جا نداری؛ من هی نگاش میکردم دلم میرفت؛
اصلا نگاه به این نمیکرد که به ما چی گفتی! لحظه آخر اومدم بگم آقا، منو ببخش؛ اصلا آقا نذاشت حرفم تموم بشه، فرمود: خب تو شام اینطوریه دیگه” خدا کنه این بچه ها و حضرت زینب رو شام نبرن” کوفه ببرن؛ هر جای دیگه ببرن؛ شام نبرن” وقتی امام زین العابدین تو شام فرمود من پسر پیغمبرم… آخه از اون اول که شام اومده تو جرگه اسلام، معاویه رو دیدن، به عنوان استاندار اونجا بوده؛ اونم هی خودش رو جا زده به عنوان فامیل پیغمبر، گفتن مگه پیغمبر به غیر از معاویه و یزید و اینا فامیل دیگه ای هم داره؟!
این جورینا مردم شام! جنگیدند با امیرالمومنین، چقدر معاویه سم پاشی کرده علیه حضرت، اصلا عجیبه، وقتی از امام زین العابدین پرسیدند کجا به شما سخت تر گذشت تو کل این مصائب؟ فرموده باشند: امان از شام… شام” جاهای دیگه هر جا حضرت زینب با این بچه ها میرفتند بعضی از این جسارتا نمیشد؛ همه میدونستن اینا بچه های پیغمبرن؛ همه میدونستن اینا مسلمونن؛ همه میدونستن بعضی رفتارا رو نباید با اینا بکنند، اینا برده نیستند خرید و فروش بشن؛ اینا رو رعایت میکردند؛ تو شام از این بی ادبی ها به دختر بچه های پیغمبر، به همسران اولیاء خدا خیلی کردن؛ خیلی آتیش سوزوندن اهل شام…
اون وقت الان میری تو شام، تو سوریه میگی مذهبتون چیه؟ جالبه ها” الان که اوضاع به هم ریخته، ما بیست سال پیش رفته بودیم میگفتند ما نمیدونیم مذاهب سنی و شیعه، ما علوی هستیم؛ ما فقط علی رو میشناسیم؛ بابا شما مردم شامید کی دست شما رو گذاشت تو دست علی؟! میبرنت سر قبر یه دختر سه ساله؛ وقتی علی بخواد قدرت نمایی بکنه این جوری وا؛ حالا این اهلبیت، این بچه ها چطور اینا رو رام کردند؟! یه خبر کوچیک بدم”
یکی از سپاهیان یزید اومد گفت خدا لعنتت بکنه – خدا لعنتت بکنه رو من مثل تعزیه ها میگم – من میخوام یه حرفی بزنم اذیتم نکن، بذار حرف حق رو بزنم؛ گفت: بگو کاریت ندارم؛ تو این راه و نیمه راه هر چی بچه های حسین رو تازیانه زدیم یکیشون برنگشت یه کلمه حرف بد به ما بزنه، گریه کردند، زمین خوردند، باباشون رو صدا زدند، به دامن عمه پناه بردند اما حرف بد نزدند؛ دل اهل شام رو بردند!
آخرم وقتی اسرا آزاد شدند آقا زین العابدین صدا زد عمه جان زینب شما چه دستوری میدید؟ چه کار کنیم؟ زینب صدا زد عزیز برادرم ما تا به حال فرصت نکردیم گریه کنیم برای حسین، بگید یه سالنی به ما بدن از این خرابه در بیایم دو سه روز برای حسین گریه کنیم؛ لااله الاالله… با همون گریه ها فتح کردند؛ من که دلم نمیاد روضه حضرت رقیه رو بخونم میخوام از کنارش آرام عبور کنم؛
یزید میگفت: اینا دارن شهر رو رو سر من خراب میکنند؛ به زن و بچه خودش میگفت اینا شکست خورده اند گریه میکنند؛ شما زن و بچه منید پیروز شدید برید با لباس فاخر بالاسرشون، دلشون رو بشکنید، کتک میزد همسرانش رو، برید این کارو بکنید، اینا میومدن با لباس فاخر کنار مجلس عزای زینب رد بشن، صدای گریه زینب و بچه های حسین رو می شنیدند، می نشستند خاک به سر خودشون می ریختند لباس عزا می پوشیدند عزاداری می کردند؛ هیئتیا اگر یه گریه کن بینتون نباشه چقدر قشنگ جاش رو خالی میکنید! جای اون سه ساله بین اینا خالیه، گاهی جای خالی این سه ساله رو به هم نشون میدن، اینقدر گریه می کنند…