📚 تقدیر
قسمت سی و دوم
✍️سلامی دادم که نگاهم کرد و با تعجب گفت: «شما؟»
به سختی لبخندی زدم و گفتم: «بله! راستش به کمکتون...»
بابای دختره با حرص، از همون اتاق اومد بیرون و باز هم بدون توجه به من، به دخترش توپید که این چه گرافیستایه که استخدام کرده و بعد هم از شرکت رفت بیرون. دختره دستی به صورت خسته اش کشید و رو به من گفت: «میشه دوباره بگید؟»
اگر هر زمان دیگه ای بود با توجه به اینکه خودشون به مشکل خوردن، با لبخندی می گفتم می رم و بعدا میام اما حالا بحث آبرو و اعتبارم وسط بود و یجورایی مردونگیم که زیر سوال رفته بود. برای همین، صدامو صاف کردم و گفتم: «به کمکتون احتیاج دارم!»
حواسم نبود تلفن منشی هم تموم شده و حالا جلوی دوتا غریبه، اینطور خودمو کوچیک کردم.
دختره چند ثانیه نگاهم کرد و به اتاقش اشاره کرد که وارد شم و خودشم به آقای ناصری نامی دوتا چایی سفارش داد و پشت سرم وارد شد و همینطور که می رفت پشت میزش گفت: «خوب بفرمایید»
نفهمیدم بفرماییدش برای نشستنم بود یا حرف زدن ولی انقدر استرس داشتم که نمی تونستم بشینم و رفتم جلوی میزش وایسادن و گفتم: «هنوزم میخواید یه گرافیست استخدام کنید؟»
سرشو یکم آورد بالا که اختلاف قدیمون رو که به خاطر نشستنش ایجاد شده بود رو تا حدودی جبران کنه و با لبخند کجی گفت: «به نظرتون خیلی دیر نیومدین؟»
لعنت به من! لعنت به من که می تونستم یه نه بگم و با نگفتنش انقدر به بیچارگی و بی شخصیتی افتادم!
آقای ناصری وارد شد، سینی چایی رو گذاشت رو میز و بی حرف رفت.
به چشم های منتظر دختره نگاه کردم. باز خودمو راضی کردم که ضایع شدنم جلوی یه غریبه خیلی بهتر از اونهمه آدمه و گفتم: « راستش یه درگیری های پیش اومد و فراموش کردم. الان هم پای اعتبارم وسطه، اگه نه مزاحمتون نمی شدم»
با لبخند، «خواهش می کنم»ی گفت و بعد پرسید: «فقط متوجه اون قسمت پای اعتبارتون وسطه نشدم، یعنی به کسی قول دادین براش کار جور کنید؟»
با سر «نه»ای گفتم و ادامه دادم: «برای خودم میخوام!»
با تعجب پرسید: «خودتون؟» که باز هم با سر تایید کردم که نفسشو کلافه بیرون داد و گفت: «خوب ما مجبور شدیم از بین رزومه ها، دو نفر رو استخدام کنیم ولی خوب فکر کنم متوجه شدین که بابا از کارشون راضی نبود. بد نیست اگر شما هم...»
حرفشو قطع کردم و گفتم: «نه! نه! من برای کار نیومدم، یعنی چطور بگم...»
اینبار اون از فاصله ای که بین حرفام انداختم استفاده کرد و گفت: «به نظرم بشینید که هم من گردن درد نگیرم و هم شما راحت تر حرفتون رو بزنید!»
از میزش فاصله گرفتم و نشستم و بعد گفتم: «ببینید، من امروز باید استخدام بشم.
«چون یه حرفی زدم که اگر نتونم انجامش بدم، اعتبارم زیر سوال می ره!»
خندید و با ابروهای بالا پریده گفت: «من که بازم متوجه نشدم چی می گید ولی اگر همینکه استخدام شید کارتون رو حل میکنه، برای جبران کمک هاتون، انجامش می دم!»
بعد هم از منشی یه فرم استخدام خواست و بعد از اینکه پُرش کردم، نگاهی بهش انداخت و گفت: «حیف نبود که با داشتن این مدرک، کار نکردید؟»
دیگه حرفاش برام مهم نبود. با بی تفاوتی گفتم: «اهدافی داشتم که خوب متاسفانه فعلا مجبورم نادیده شون بگیرم!»
«آهان»ی گفت و دوباره به فرم نگاه کرد و بعد از اینکه از خوبی های دانشگاهی که توش درس خوندم تعریف کرد، یه قرارداد از منشی خواست و بعد از امضا کردن، یه نسخه اش رو هم داد به من، لبخندی زد و گفت: «حالا به نظرتون وقت دارید یه نگاهی به طرح ما بندازید؟ بدجوری گیر کردیم، شاید یه نظری بدید که این قفلو باز کنه!»
به ساعت گوشیم نگاهی انداختم و گفتم: «راستش امشب ساعت هفت باید جایی باشم و...»
از جاش بلند شد، حرفم و قطع کرد و گفت: «خوبه، پس بیاید بریم اون اتاق ببینیم چیکار میشه کرد!»
چون اون قرارداد رو بسته بود، دلم نیومد بهش بگم نه و دنبالش رفتم. تا ساعت پنج مشغول بودیم و وقتی مامان برای بار هزارم زنگ زد و گفتم هنوز کارم تموم نشده، بلاخره خانم مرادیان دست از سرم برداشت و تونستم از شرکتش بیام بیرون!
درسته که کار کردن کنارش خیلی سخت بود ولی همینکه مامان فهمید سر کارم و احتمالا تا الان همه هم فهمیدن و می تونم دست پر برگردم و بهشون ثابت کنم خودم نمی خواستم برم سرکار، خوب بود.
شب کنار رضوانه ای که هنوز اخم داشت نشسته بودم و تا قبل از شام بحثِ داغ، درباره ی شغل من بود که بعلاوه ی خستگی همون چند ساعت کار، باعث شده بود تحمل مهمونی، از هر وقت دیگه ای برام سخت تر شه!
موقع شام هم که مجبور شدم کلی تو چیدن سفره کمک کنم و بعدش هم تو جمع کردنش!
بعد از شام رضوانه کادوهاش رو باز کرد و مامان هم براش گردنبند نیم ستش رو بست و شروع کرد به تعریف ازش و لباسی که دوخته بود. یه شومیز سبز با دامن چهارخونه ی قرمز! ترکیب رنگ قشنگی بود و بهش میومد.
ادامه دارد..
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷