📚 تقدیر قسمت پنجاه و نه ✍️دو روزِ بعد، انقدر سخت و زیاد اَزَمون کار کشید که فکر کردم داره تلافی مهمونی نرفتنش رو سر همه‌ی مردا در میاره اما وقتی آخر وقت کارها تموم شدن و تحویلشون داد، تازه فهمیدم که می‌خواسته قبل از رفتن کاراشو تموم کنه. هرچند، بازم دلیل خوبی برای اینهمه فشار نبود چون می‌خواست به زودی برگرده دیگه! وقتی ساعت کاری تموم شد، قبل از همه من خداحافظی کردم و رفتم بیرون. میخواستم دوباره براش گل بگیرم و همه‌ی اتفاقای این چند روز رو از دلش دربیارم. شاید بهتر بود اون شب می‌رسوندمش و خیالم راحت می‌شد که مهمونیشون دخترونس ولی خوب متاسفانه اون لحظه به فکرم نرسید. سر راه یه کیک صورتی هم خریدم که با رزهای صورتی همخونی داشته باشه و شاید این رنگ که انقدر دوسش داره باعث شه دلش نرم شه و آشتی کنه. واقعا تحمل قهر و اخمش رو نداشتم و دلم اون خنده هاش رو می‌خواست. وقتی رسیدم خونه، هیچ صدایی نمی اومد و با تصور اینکه از خستگی خوابیده و الان آبشار طلایی موهاش رو ریخته رو تخت، وارد اتاق شدم ولی نبود. حتی تخت رو هم باز نکرده بود و در بازِ حموم هم نشون می‌داد اونجا نیست. با عجله رفتم سمت کمد که ببینم مانتوی چین دار بلندش هست یا نه اما وقتی با طبقه های بدون لباس و چوب لباسی های خالیش روبه‌رو شدم یه لحظه حس کردم از تو فروریختم. رفته بود؟ از من فرار کرده بود؟ اصلا کجا رو داشت که بره؟ خواستم از اتاق برم بیرون که متوجه یه پاکت نامه روی میز شدم و رفتم سمتش. روش با خودکار قرمز و درشت نوشته بود: «برای ماهی». لبخندی رو لبم اومد و نشستم رو صندلیش و بازش کردم: «سلام ماهی من از ایران رفتم...» رفته؟ از ایران؟ امروز چند شنبه است؟ مگه قرار نیست برگرده که همه‌ی لباساشو برده؟ قرار نیست برگرده؟ برای همین کاراشو تموم کرد؟ نامه رو انداختم و از اتاق زدم بیرون، چشمم که به گل ها افتاد به خودم لعنت فرستادم که چرا حواسم بهش نبوده و از خونه زدم بیرون. هوا کِی بارونی شده بود؟ برخلاف همیشه داشتم با سرعت رانندگی می کردم. بارون به سرعت می خورد به شیشه و نمی تونستم درست جلوی چشممو ببینم. نباید اجازه می دادم این اتفاق بیفته. باید جلوشو می‌گرفتم. اون حق نداشت بره! حق نداشت. اه! ترافیک، ترافیک لعنتی همیشه بی موقع میاد و برنامه های آدم رو بهم می زنه. فقط کافیه دو قطره بارون بیاد که وضعیت خیابونا بشه این. اصلا من اینجا چیکار می کنم؟ آرامش همیشگیم کجاست؟ باید آروم باشم، آره این بهترین کاره. نفس عمیق بکش، هیچ چیز خاصی قرار نیست اتفاق بیفته. می‌رسم و نمی‌ذارم بره. اصلا مگه قرارمون این نبود که باهم بریم؟ رسیدم به فرودگاه، داشتم با تمام سرعتم می دویدم و دنبالش می‌گشتم. حس می‌کردم اینا رو قبلا یه جا دیدم. رانندگی با سرعت توی بارون، دویدن تو فرودگاه. به چی دارم فکر می‌کنم تو این وضعیت؟ نبود! مگه پروازش ساعت چند بود؟ خریدای من چقدر طول کشیدن که تونست بره و به پرواز برسه؟ اگه از شرکت نمی‌رفتم بیرون چه طوری می‌خواست بره؟ نکنه چون رفتم فکر کرده برام مهم نیست و رفته. کاش قهر نبودیم! نشستم رو یکی از صندلی های فرودگاه و به چند روز اخیر فکر کردم. کاش حداقل وقتی می‌رفت قهر نبودیم. کاش نمی‌رفت. کاش... به خودم که اومدم چشمام از گریه خیس بود. به خاطر رفتنش گریه کردم؟ خوب از اول هم که قرارمون همین بود. دستی به چشمام کشیدم و از جام بلند شدم. باید برمی‌گشتم خونه. آره اون طبق قرارمون کار کرده بود پس گریه نداشت. وقتی رسیدم یه راست رفتم سمت اتاق که ادامه‌ی نامه رو بخونم. با لبخند به خطش که مثل خودش خاص بود نگاه کردم و خوندم: «...ببخشید که بدون خداحافظی و اینکه بهت بگم رفتم ولی خوب اینجوری حداقل برای منی که کنارت تمام نداشته هام رو پیدا کرده بودم راحت تر بود. راستش هیچوقت نتونستم حضوری اینو بهت بگم چون می‌ترسیدم از دستت بدم تا اون روز که فهمیدم اصلا به دستت نیاورده بودم و تو مثل یه ماهی دست نیافتنی، تو دست کسی نمی‌مونی! برای همین خواستم اینجا اعتراف کنم که چقدر دوستت داشتم و دارم...» یه لحظه حس کردم قلبم وایساد. اون دوسم داشت، هنوزم دوسم داره؟ دوست داشتن چه شکلیه؟ همین که میومد کنارم و جفتمون آروم بودیم؟ با نفسی که به زور بالا می‌اومد به نامه خیره شدم که بقیه اش رو بخونم: از همون شب بارونی که دلت راضی نشد ما رو کنار خیابون بذاری و بری، روز بعدش که کیفمو آوردی و منو رسوندی شرکت و بعدش که کارت ملیم رو برام آوردی، حس کردم چقدر آدم مسئولیت پذیری هستی و می‌تونی همونی باشی که هیچوقت نداشتم....» پیشنهاد ازدواج رو چون دوسم داشت بهم داده بود؟ یعنی اون قرارداد بینمون الکی بود و من انقدر برای حفظش تلاش کردم!؟ دستم با حرص از حس بازی خوردن رفت بین موهام و به بقیه‌ی نامه نگاه کردم... ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷