📚 تقدیر
قسمت شصت و دو
✍️بالاخره بعد از سه هفته، به دستور ماهان شیطانی درونم، بیرحمانه ترین دروغ زندگیم رو گفتم. اینکه میخوام برم ایران و به خانواده ام سر بزنم و بهش پیشنهاد دادم اونم بیاد که همدیگه رو تو ایران ببینیم و بیشتر در مورد کار، صحبت کنیم. باز حس جنونِ داشتنش تمام وجودم رو گرفته بود و هیچ عذاب وجدانی نمیتونست ازبین ببرتش!
اولش قبول نمیکرد و میگفت ممکنه با اومدنش به ایران، کاراش به مشکل بخوره و ازم خواست تو ترکیه همدیگه رو ببینیم ولی حتی اگر این مدت پاسپورتم رو هم تمدید کرده بودم، قبول نمیکردم برم ترکیه چون ممکن بود با دیدنم، به خاطر دروغ هایی که گفته بودم، بیشتر لج کنه و دیگه هیچوقت دستم بهش نرسه. برای همین از وقت کمم برای دیدن خانواده گفتم و اینکه برنامهی سفرم رو از خیلی وقت پیش چیده بودم و نمیتونم اینطور یهویی بهمش بزنم. خودم رو مشتاق دیدنش نشون دادم اما دیگه برای اومدنش اصرار نکردم که نیفته رو دندهی لج و قرار شد اگر اومد، بهم پیام بده و از همون موقع، استرس من شروع شد. نه میتونستم مدام آنلاین باشم و نه طاقت آفلاین بودن و ندیدن به موقع پیاماش رو داشتم. دلم نمیخواست این فرصت دوباره دیدنش رو از دست بدم اما کار دیگه ای هم ازم بر نمیاومد.
بلاخره بعد از یک هفته که کمتر باهم حرف میزدیم و من الکی خودمو مشغول نشون داده بودم، گفت دو روز دیگه میاد ایران و اون لحظه نمیدونستم چجوری باید ذوق و شوقم رو کنترل کنم. همون موقع باهاش تو کافهای که آدرسش رو از توی اینترنت درآورده بودم و نزدیک خونهی پدرش بود، قرار گذاشتم و خودمو آماده کردم که به هر سختی، اون دو روز جهنمی رو بگذرونم!
روزی که قرار بود بعد از دوماه پولکیم رو ببینم رسید. حسابی به خودم رسیدم و رفتم سمت کافه اما یه حسی بهم گفت نباید برم سر قرار چون ممکنه عصبانی شه و بره و دستم دیگه بهش نرسه!
پس مجبوری ماشین رو تو یه کوچه پارک کردم و از دور منتظر اومدنش شدم. وقتی رسید، مثل همیشه اخم کرده بود و خبری از خنده هاش تو عکس پروفایلش نبود. وارد کافه شد و من کلی منتظرش شدم که بیاد بیرون. حدودا یه ساعتی منتظر موندم و بعد دیدم که عصبانی تر از قبل اومد بیرون. سریع رفتم سراغ ماشین که تعقیبش کنم و ببینم کجا میره. هرچند که به جز خونهی باباش جایی رو نداشت. منم عمدا یه کافه اون نزدیک معرفی کردم که راحت باشه ولی اشتباه میکردم و اونجا نرفت.
منِ احمق چرا یادم نبود رابطهی اونا از اولم خوب نبوده و بعد از جریان خسارت گرفتن کارمندای شرکت، کلا قطع شد و انگار دیگه پدر و دختر نبودن؟
حالا خوبه به این امید نموندم و دنبالش اومدم. حدس میزدم بره پیش دوستاش اما دم یه هتل وایساد و پیاده شد! منم سریع ماشینو دوبله گذاشتم و دنبالش رفتم تو. دم در هتل طوری که انگار منتظر کسی هستم، نگاهم به بیرون و پشت به پوپک و مسئول پذیرش وایسادم که شمارهی اتاقش رو بشنوم و قبل از اینکه متوجه من بشه، از هتل خارج شدم و ماشین رو یه جای درست حسابی پارک کردم و برگشتم که منم اتاق بگیرم. اینجوری هم نزدیک پوپک بودم و هم به عنوان یه مسافر، دسترسی به فضای داخلی هتل و در اصل اتاق پوپک رو داشتم.
متاسفانه اتاق هامون تو یه طبقه نبود، حتی اتاق یه تخته هم نداشتن و این یعنی هزینهی بیشتر ولی خوب این هزینه ها برای رسیدن به پوپک و نزدیک بودن بهش، چیزی نبود.
وارد اتاقم شدم و با دیدن تخت سفید دونفره، لبخندی رو لبم نشست.
خیال بافی رو گذاشتم کنار. باید سریع تر آنلاین میشدم وبه بهونهی مریضی مادرم و حاضر نشدن سر قرار، ازش عذرخواهی میکردم که یهو به سرش نزنه بره. خیالم راحت بود که فعلا نمیتونه از کشور خارج شه چون برای ممنوع الخروجیش اقدام کرده بودم. نمیخواستم کلا این نامردی رو در حقش بکنم، فقط میخواستم قبل از اینکه حرفامو میشنوه نره! یعنی درواقع دوست داشتم بعد از شنیدن حرفام، به خواست خودش نره اما خوب اگه از هتل میرفت، پیدا کردنش خیلی سخت میشد.
لبهی تخت نشستم وارد حسابم شدم و خواستم بهش پیام بدم که متوجه شدم اون حسابم رو هم بلاک کرده. یعنی هیچ فرصت دفاعی به مثلا دوستش نمیده؟ خوب شاید بنده خدا تصادف کرده باشه! ما که به هم شمارهای نداده بودیم که من یعنی همون دختره، بهش خبر بدم نمیام ولی خوب شاید بهتر بود زودتر یه پیام میدادم وعذرخواهی میکردم. احتمالا وقتی دیده پیامی ندادم ناراحت شده و بلـ.اکم کرده. حالا چجوری دوباره باهاش قرار میذاشتم؟دوست نداشتم با فکر کردن به این موضوع، بیشتر از این دیدنش رو عقب بندازم. باید همینجا میدیدمش وباهاش حرف میزدم. اما چجوری؟ یکم فکرکردم و بلاخره به این نتیجه رسیدم که از مسئول پذیرش بخوام بهش بگه یکی توکافه منتظرشه، ولی بعد، یادم افتادبعضی وقتا بدجوری لجباز میشه و احتمالااون آقا نمیتونه متقاعدش کنه که بیاد. به خصوص که الان عصبانی هم هست.
ادامه دارد
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷