📚 تقدیر
قسمت شصت و سه
✍️برای همین خودم داخلی اتاقش رو گرفتم و یکم صدام رو عوض کردم که جای مسئول پذیرش باهاش حرف بزنم. فقط امیدوار بودم که وقتی میره پایین یه راست بره کافه و با مسئول پذیرش واقعی برخوردی نداشته باشه که دروغم، رو نشه!
یکم طول کشید که جواب بده و بعد، پروسهی متقاعد کردنش شروع شد. اصرار داشت که اشتباه گرفتم و کسی نمیدونه اینجاست که باهاش کاری داشته باشه و هرچقدر هم اسم و فامیلش رو میگفتم باز یه چیز دیگه میگفت ولی در نهایت راضی شد که بیاد. احتمالا برای اینکه ثابت کنه اشتباه میکنم.
بعد از گذاشتن گوشی، سریع از اتاق رفتم بیرون و برای اینکه تو آسانسور باهاش روبهرو نشم، از پله ها رفتم پایین و تو کافه رستوران هتل، روی یه میز نزدیک و پشت به در نشستم که اگر بعد از دیدنم، خواست بره بتونم مانعش بشم. میزهای دیگه هم تک و توک پر بود اما خوب همه با هم بودن و به نظر نمیرسید منتظر کسی باشن و این حتما پوپکی رو که موقع ورود منو نمیبینه، عصبانی تر میکنه.
صدای تق تق پوتین هاشو که نزدیک میشد شناختم و انگار با هر قدمش، ضربان قلب من هم بالاتر میرفت. وقتی وارد کافه شد، همونطور که انتظارش رو داشتم، متوجه من نشد و وقتی دید کسی منتظرش نیست، همزمان که داشت زیر لب غر میزد: «من که گفتم اشتباه میکنه و کسی با من کاری نداره» خواست برگرده که بلند شدم وایسادم و گفتم: «سلام پولکی! هیچم اشتباه نشده!»
اول تو جاش خشکش زد و بعد که برگشت، چند لحظه مات و متعجب نگاهم کرد و یهو اخماشو کشید تو هم. خواست بره که دستشو گرفتم و گفتم: «صبر کن حرف بزنیم!»
همینطور که تلاش میکرد دستشو دربیاره گفت: «ولم کن! تو از کجا پیدات شد دیگه!»
کشیدمش سمت خودم و گفتم: «من که جایی نرفتم. تو چجوری دلت اومد یهو خودتو گُم کنی؟»
بی حرف مشغول تقلا کردن بود که گفتم: «میخوام باهات حرف بزنم. جدی و بدون این بچه بازیا»
دست از تقلا کردن کشید و زل زد تو چشمام و گفت: «که چی؟ نامه رو خوندی دلت برام سوخته؟ این دوماه کجا بودی؟»
لبخندی زدم و جواب دادم: «گفتم که همینجا! بیا بشین برات توضیح میدم»
با لجبازی گفت: «همینجا بگو»
ولی من دستمو گذاشتم پشتش، هدایتش کردم سمت میز و با لبخند گفتم: «چی میخوری؟»
روشو برگردوند و جوابی نداد. صندلی رو کشیدم بیرون که بشینه و خودم هم روبهروش نشستم و دستاشو گرفتم، مثل همون روز تو خونه که بعدش عصبانی شد و دلیلش رو اون موقع نفهمیدم. خواست دستشو بکشه که نذاشتم و گفتم: «پرسیدی کجا بودم؟»
حتی نگاهم نکرد. ولی من آمادهی هر رفتاری ازش بودم!
خودم دوباره گفتم: «یه ماهش، خودمو تو خونه زندانی کرده بودم و یه ماهشو نزدیکت بودم.
سرشو بلند کرد و گفت: «نزدیک؟»
چشمامو به تایید حرفش بستم که پرسید: «یعنی ترکیه بودی؟»
ابروهامو دادم بالا!
شونه ای بالا انداخت و گفت: «سرم درد میکنه، یه چایی»
دستشو گرفتم و گفتم: «بیا باهم بریم سفارش بدیم، میترسم فرار کنی»
اخمی کرد و گفت: «گفتی حرف بزنیم، قبول کردم دیگه، هستم برو»
با دو دلی و فقط به این امید که اگه رفت سریع میرم دم اتاقش، رفتم چایی و کیک سفارش دادم و با عجله برگشتم پیشش که منتظرنگاهم کرد و گفت: «خوب؟ بگو»
اینبار کنارش و پشت به بقیه نشستم، دستشو گرفتم، بوسیدم و گفتم: «تو دستات بودم». بعد لبام به خنده باز شد و وقتی نگاه سوالیِ با چاشنی اخمشو دیدم ادامه دادم: «ولی بلاکم کردی»
بعد از گفتن این حرف فقط زل زد تو چشمام بدون هیچ حسی و بعد خواست دستشو از تو دستم بیرون بکشه که محکم تر گرفتمش و تند تند گفتم: «وقتی رفتی فهمیدم چقدر دوستت دارم، چقدر عاشقتم و چقدر بدون تو نمیتونم زندگی کنم.لطفا بمون»
پوزخندی زد و با زوری که هیچوقت فکرشو نمیکردم داشته باشه دستشو کشید و از کافه رفت بیرون و اون لحظه چقدر خوشحال شدم که با آینده نگری درستم، اتاق گرفتم و حالا میتونم دنبالش برم! ولی تا بهش برسم درِ آسانسور بسته شد و برای اینکه از دستم فرار نکنه، پله ها رو با سرعت بالا رفتم و درست لحظه ای که میخواست در اتاقش رو ببنده، آروم هلش دادم تو اتاقش و وارد شدم.
اخماشو کشید تو هم و گفت: «نری بیرون جیغ میکشما!
با اخم و صدای نسبتا بلندی گفت: «گمشو بیرون»
منم مثل خودش اخم کردم و گفتم: «گفتم حرف بزنیم نشنیدی؟»
با داد زدن گفت: «من با وحشیا کاری ندارم!»
نا خواسته تک خنده ای کردم و گفتم: «قبلا که داشتی!»
بدون حرفی فقط زل زد تو چشمام و بعد چشمهی لعنتی اشکش جوشید و سرش رو انداخت پایین!
آروم بهش گفتم: «منو بابت نفهمیام میبخشی؟»
چرخید سمتم و بدون جوابی فقط گریه کرد و من براش از این دوماه گفتم که چقدر بیتابش بودم.
وقتی آروم شد، با صدای گرفته ای گفت: «چجوری تونستی اینهمه دروغ بگی و منو بکشونی ایران؟
بی صدا خندیدم و گفتم: «دروغ؟ چه دروغی؟ اینکه طراحم و بهت پیشنهاد همکاری دادم کجاش دروغ بود؟»
ادامه دارد
تعجیل در فرج #امام_زمان صلوات 🌷