📚 تقدیر قسمت شصت و چهار ✍️شماره‌ی کافه رو گرفتم و گفتم چای مون رو بیارن به این اتاق. در اتاق رو که زدن، قبل از اینکه من چیزی بگم، خودش آروم رفت چایی ها و کیک رو گرفت و گذاشت رو پاتختی! با خنده گفتم: «اصلا چرا ما اینجا موندیم؟ چاییمونو بخوریم بریم خونه که راحت باشیم!» چاییشو برداشت، تکیه داد به من و لباشو چسوند به لبه‌ی فنجون و بی‌حرف، جرعه جرعه از چاییش می‌خورد. دستمو آروم، طوری که تکون نخوره و چایی روش نریزه، حلقه کردم دورش و گفتم: «اونجوری دستاتو چسبوندی به فنجون، بهش حسودیم میشه ها!» آروم شونه ای بالا انداخت و من دوباره پرسیدم: «نریم خونه؟» سرشو یکم آورد بالا و گفت: «پول امشبو که باید بدیم، چه کاریه؟!» لبخندی رو لبم اومد و گفتم: «از کی تاحالا انقدر حسابگر شدی؟» بازم چسبید به فنجون و جوابی نداد. کاش می‌فهمیدم چشه! سرمو بدون اینکه فشاری بهش بیارم، گذاشتم رو شونه اش و گفتم: «اتاق من دوتخته است‌. حداقل بیا بریم اونجا راحت باشیم! دوباره شونه‌اش رو تکونی داد و گفت: «راحتم» بلاخره بعد از شام راضیش کردم بریم تو اتاق من و‌ تا برسیم کلی برای خودم خیالبافی کردم اما وقتی رفت لبه‌ی تخت و خیلی سریع «شب بخیر» گفت فهمیدم دوری کردنش به خاطر سردرد نیست. اولش خواستم به حال خودش بذارمش اما بعد با یادآوری اون دوماه و سختی هایی که به خاطر سکوتم و مثلا درک کردن دیگران کشیدم، رفتم کنارش و پرسیدم: «سر دردت خوب نشد؟» ولی پوپک رفت رو صندلی نشست و سرش رو گذاشت روی میز که بخوابه، متوجه شدم که دوری کردناش کاملا جدی بوده! آروم گفتم: «اونجوری اذیت می‌شی، بیا بخواب. ببخشید دیگه نزدیکت نمیام!» توجهی به من نکرد و تا صبح در عذاب اونجور خوابیدنش بیدار موندم! بعد از تحویل اتاق هامون در حالی که هنوز قهر بود، رفتیم سمت خونه و امیدوار بودم بتونه دیوونه بازیامو ببخشه حتی به این قیمت که بازم من تنها رو مبل بخوابم و اون تو اتاق رو تخت. وارد خونه که شدیم گفتم: «خوش اومدی عزیزم» ولی هیچ جوابی نداد و یه راست رفت سمت اتاق و منم سرمو به تاسف تکون دادم و رفتم آشپزخونه که ناهار درست کنم. چه کاری بود که من کردم؟ من کی اهل زورگویی بودم که اونجوری... . از دست خودم عصبانی بودم و بازم عذاب وجدان داشت نفسمو می‌گرفت، باید یه چند روزی مراعات حالشو می‌کردم! وقتی میزو چیدم و صداش زدم، با یه بلوز آستین بلند یقه بسته و شلوار از اتاق اومد بیرون. با تعجب پرسیدم: «سردته؟» سرشو به معنی «نه» عقب برد و به جای اینکه بشینه سر میز، رفت سمت یخچال و تخم مرغ برداشت. میخواست نیمرو بخوره؟ رفتم کنارش و گفتم: «میخوای نیمرو بخوری؟» بدون اینکه نگاهم کنه گفت: «میشه سرت به کار خودت باشه؟» بازوشو گرفتم و گفتم: «هیچ معلومه چت شده؟ چرا مثل غریبه ها رفتار می کنی؟» پوزخندی زد و گفت: «دارم طبق قرارداد عمل میکنم دیگه» ناخواسته بازوشو فشاری دادم ‌و گفتم: «پوپک عصبانیم نکن لطفا» برگشت سمتم و با خنده‌ی حرص دراری گفت: «عصبانی شی چیکار میکنی؟ حق داشت ولی نمی‌خواستم جلوش کوتاه بیام و کم بیارم برای همین دستشو ول کردم، تخم مرغو ازش گرفتم و کوبیدم کف آشپزخونه و گفتم: «نمی‌دونم این دوماه چه بلایی سرت اومده ولی ازت می‌خوام الان بری بشینی سر میز ناهارتو بخوری!» با اخم جلوم قد بلندی کرد و‌ گفت: «وَ اگه نَرم؟» نگاهم رو تک تک اجزای صورتش چرخید و بی حرف رفت نشست پشت میز و برای خودش غذا کشید. چند تا نفس عمیق کشیدم و آب خوردم که آروم شم، بعد نشستم رو‌به‌روش و با لحن دلجویانه ای گفتم: «نگفتی این دوماه کجاها رفتی؟ همشو پیش مامانت بودی؟» قاشق پری برد سمت دهنش و با سر اشاره کرد، «نه» دوست داشتم حرف بزنه اما بدجوری افتاده بود رو دنده‌ی لج و انگار منم همینطور شده بودم که باز پرسیدم: «پس چقدرشو پیش مامانت بودی؟» با بی تفاوتی زل زد تو چشمام و گفت: «هیچیشو! اونی که بهم پول قرض داد گفته بود ترکیه اس ولی وقتی رسیدم خبری ازش نشد» لقمه تو دهنم موند و با ترسی که یهو دچارش شده بودم نگاهش کردم، به زور قورتش دادم و پرسیدم: «پس کجا موندی؟» شونه ای بالا انداخت و گفت: «چه فرقی می‌کنه! گذشت دیگه!» دستشو گرفتم و با لحن تندی که از روی نگرانی بود پرسیدم: «میگم کجا بودی این مدت؟» دستشو کشید و گفت: «به تو ربطی نداره باشه؟ دو روز تحمل کنی بعدش برمی‌گردم هر دومون راحت می‌شیم!» راحت میشه؟ از دست من؟ الان که کنارمه ناراحته؟ بلند شد و خواست بره که باز دستشو گرفتم و گفتم: «بشین غذاتو بخور، بعدش باهم حرف می‌زنیم!» بازم دستشو کشید، محکم کوبید رو میز و گفت: «چیکاره ای که اینجوری با من حرف می‌زنی و امر و نهی می‌کنی؟» از حرص منم بلند شدم و داد زدم: «شوهرتم!» و بعدش هر دو با اخم زل زدیم تو چشمای هم که با رفتنش رشته‌ی نگاهمون رو پاره کرد. ادامه دارد... تعجیل در فرج صلوات 🌷