اسم من النازه... دختری پرورشگاهی بودم سرشناس ترین فرد شهر من رو به فرزندی قبول کرد پسرشون هرشب میومد بالای سرم و نگاهم می‌کرد نمیدونم چرا تو چشماش از خودم یه نفرت خاص میدیدم تا زمانی که شدم 15ساله و هرروز با درد بدی از خواب بیدار میشدم و از شب قبل چیزی یادم نمی اومد... یه شب تصمیم گرفتم به پدرش بگم نیمه ای شب بهم سر بزنه چون میترسم.... تا اینکه راز بزرگی برملا شد... ❌👇🏻https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9