روی تختم نشسته بودم که متوجه صدا هایی شدم. اما بیخیال شدم. یهو فکرم کشیده شد سمت‌ راضیه. روی ویلچر نشستم و رفتم سمت اتاقش. در اتاق رو باز کردم که دیدم نیست‌. دلم حسابی شور زد. با صدای بلند، هیراد رو صدا زدم. هیراد با قیافه ی خواب الودی اومد. هیراد_ ما خواب نداریم اینجا!. چیه؟! _راضیه نیس. _خب به من چه؟ رفتم سمت پارچ آبی که روی میز بود. تمامش رو ریختم توی صورت هیراد تا به خودش بیاد. هیراد_ چیکار میکنی دیوونه!؟ _میگم راضیه نیست میفهمی برو بگرد ببین کجاس؟_یعنی چی نیست؟ مگه خواب نیست. _نه نیست. عصبی و کلافه بودم. دلشوره بهم هجوم اورده بود. تو پذیرایی بودم که یهو هیراد.....😳❌ https://eitaa.com/joinchat/3774218373C279da5400e 👆ادامه پرطرفدار ترین رمان امسال🔥🌟