🔴اهنگری که اتش دستش را نمی سوزاند🔴 یک روز در بازار اهنگری را دیدم که اهن گداخته شده در دست دارد شگفت زده شدم واز او پرسیدم ایا دستت نمی سوزد گفت نه گفتم چطور گفت یک ایّامى در اینجا قحطى شد ولى من همه چیز در انبار داشتم. یکروز یک زن وجیه و خوش سیمائى نزد من آمد و گفت اى مرد من کودکانى یتیم و خردسال دارم و احتیاج به مقدارى گندم دارم خواهشمندم براى رضاى خدا کمکى بکن و بچه هاى یتیم مرا ازهلاکت نجات بده منهم چون بهمان یک نظر فریفته جمالش شده بودم، در مقابل خواسته اش گفتم: اگر گندم مى خواهى باید ساعتى با من باشى تا خواسته ات را برآورده کنم. آن زن از این پیشنهاد ناراحت و روترش کرده و رفت. وسه روز پی در پی امد ، در حالیکه اشک می ریخت قبول می کنم اما به یک شرط 🔮ادامه داستان..... 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1777729564C23f3b549c6