گویند در عصر سلیمان نبی پرنده اى براى نوشیدن آب به سمت بركه اى پرواز كرد ، اما چند كودک را بر سر بركه دید پس آنقدر انتظار كشید تا كودكان از آن بركه متفرق شدند ، همین كه قصد فرود بسوى بركه را كرد ، اینبار مردى را با محاسن بلند و آراسته دید كه براى نوشیدن آب به آن بركه مراجعه نمود . پرنده با خود اندیشید كه این مردى با وقار و نیكوست و از سوى او آزارى به من مُتصور نیست! پس نزدیک شد ، ولی آن مرد سنگى به سویش پرتاب كرد و چشم پرنده معیوب و نابینا شد! شكایت نزد سلیمان برد ، پیامبر آن مرد را احضار کرد ، محاكمه و به قصاص محكوم نمود و دستور به كور كردن چشم داد! آن پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت : چشم این مرد هیچ آزارى به من نرساند! بلكه ریش او بود كه مرا فریب داد ... و گمان بردم كه از سوى او ایمنم پس به عدالت نزدیكتر است اگر محاسنش را بتراشید ، تا دیگران مثل من فریب ریش او را نخورند. 📗مجموع حکایات و داستانهای اموزنده به کانال "ایران مقتدر "🇮🇷✌ بپیوندیم 👇 https://eitaa.com/hAIRAN