#سلام_بر_ابراهیم
#پارت_نَوَد_و_هفت
ادامه داستان( اسیر مهدی فریدوند)
با اسلحه اشاره کردم که به سمت بیرون حرکت کنید. فکر نمیکردم انقدر زیاد باشند! ما دو نفرو آنها پانزده نفر بودند.
گفتم: حرکت کنید اما آنها هیچ حرکتی نمیکردند!
طوری بین ما قرار گرفتند که هر لحظه ممکن بود به هر دوی ما حمله کنند.
شاید هم فکر نمیکردند ما فقط دو نفر باشیم!
دوباره داد زدم: حرکت کنید و با دست اشاره کردم ولی همه عراقیها به افسر درجهداری که پشت سرشان بود نگاه میکردند!
افسر بعثی ابروهایش را بالا میانداخت یعنی نروید!
خیلی ترسیدم، تا حالا در چنین موقعیتی قرار نگرفته بودم.
دهانم از ترس تلخ شد یک لحظه با خودم گفتم: همه را ببندم به رگبار اما کار درستی نبود..
هر لحظه ممکن بود اتفاق بدی رخ دهد از ترس اسلحه را محکم گرفتم از خدا خواستم کمکم کند.
یک دفعه از پشت سنگر ابراهیم را دیدیم به سمت ما میآمد آرامش عجیبی پیدا کردم. تا رسید در حالی که به اسرا نگاه میکردم، گفتم: آقا ابرام، کمک! پرسید: چي شده؟!
گفتم: مشکل اون افسر عراقیه نمیخواد اینها حرکت کنند! بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجهاش با بقیه فرق داشت و کاملا مشخص بود ابراهيم اسلحه اش را روی دوشش انداخت و جلو رفت. با یک دست یقه افسر بعثی و با دست ديگر کمربند او را گرفت و در یک لحظه او را از جا بلند کرد! چند متر جلوتر او را جلوی پرتگاه آورد.
تمامی عراقی ها از ترس روی زمین نشستند و دستشان را بالا گرفتند افسر بعثی مرتب به ابراهیم التماس میکرد و میگفت: الدخیل الدخیل، ارحم ارحم و همینطور ناله می کرد. ذوق زده شده بودم در پوست خودم نمی گنجیدم، تمام ترس لحظات پیش من برطرف شده بود. ابراهيم افسر عراقی را به میان اسرا بر گرداند. آن روز خدا ابراهيم را به کمک ما فرستاد. بعد با هم اسرا و افسر بعثی را به پایین ارتفاع انتقال دادیم.
🦋🕊