مبارزه با جهل
بلند می شد؛ تمام قد. آن زمانی که عرب از دختردار شدن روسیاه می شد و آنها را زنده به گور می کرد، او جلوی پای دخترش بلند می شد، تمام قد.
هرگاه مژده دختردار شدنش را می دادند، چهره اش باز می شد و می گفت: ریحان است و دسته گل. روزی اش نیز با خداست.[23]
در خانه و بیرون
به خانه که می آمد، وقتش را سه قسمت می کرد؛ بخشی برای خدا، قسمتی مخصوص خانواده و زمانی هم برای کارهای شخصی اش. شوخی و مزاح هم می کرد؛ اما جز حق و راست چیزی بر زبان نمی آورد. با نشاط راه می رفت، راه رفتنش شبیه راه رفتن انسان خسته و ناتوان نبود. در سفر، انتهای جمعیت راه می رفت تا اگر کسی درماند، کمکش کند. سواره هم که بود، یکی را بر ترک می نشاند. همیشه اول به کودکان سلام می کرد و می گفت می خواهم این کار بعد از من سنّت شود. هرگاه یکی از اصحاب یا همسایگان را سه روز متوالی نمی دید، جویای احوالش می شد. اگر به سفر رفته بود، با دعای خیر بدرقه اش می کرد، اگر در شهر بود، به دیدنش می رفت و اگر بیمار شده بود، از او عیادت می کرد. نگاهش را میان اصحاب عادلانه تقسیم می کرد. به همه یکسان نگاه می کرد.[24]
رفتار نیک با همسایه
هر روز که از خانه بیرون می آمد، همین آش و همین کاسه بود. داستان همان داستان روز قبل... زباله و خاکروبه و سنگ و چوب... یک بار هم که شکمبه گوسفند. بد همسایه ای بود این یهودی. حالا هم که سخت بیمار شده بود و در بستر افتاده بود.
ـ دیدم چند روزی است، پیدایت نیست. گفتند بیماری. آمدم حالت را بپرسم!
به همین سادگی. ایمان آورد؛ یهودی ایمان آورد.
خیانت در امانت، نه!
مسلمانان، قلعه های هفتگانه خیبر را محاصره کرده بودند. مدتی بود آنجا بودند؛ طوری که دیگر آذوقه ای نمانده بود و گرسنگی فشار می آورد. روزی چوپان سیاهی آمد و گفت: «من چوپان یهودی ها هستم. این اسلام که می گویید، چیست؟»
گفتند. گفت: «من ایمان آوردم. حالا تکلیفم با این رمه چیست؟»
پیامبر گفت: «در آیین ما خیانت در امانت وجود ندارد. رمه را ببر به صاحبش بازگردان».