ابن ميثم از پدرش ميثم تمّار نقل ميکند که:
شبي از شبها، امام علي عليه السلام مرا همراه خود پذيرفت تا به مسجد جعفي رفتيم، چهار رکعت نماز خوانديم،
امام را ديدم که سر به سجده گذاشت و صد بار العفو، العفو فرمود،
سپس بيرون آمده در تاريکي شب بطرف صحرا رفتيم،
در صحرا در نقطه اي حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام خطّي کشيد و فرمود:
از اين خط جلوتر نيا.
و خود در ظلمت شب ناپديد شد،
مدّتي گذشت و من بر جانِ آن حضرت با وجود آن همه دشمن ترسيدم و نتوانستم صبر کنم،
اندکي بعد به جستجوي امام علي عليه السلام پرداختم، حضرت را ديدم سر در چاهي فرو برده و زمزمهاي دارد وقتي نزديک شدم فرمود: کيستي؟
گفتم: ميثم هستم.
فرمود:
مگر تو را امر نکردم که جلوتر نيائي؟
گفتم: چرا، امّا برجان شما و فراواني دشمن ترسيدم.
حضرت فرمود:
آيا از سخنان من در چاه چيزي شنيدي؟.
گفتم: نه.
سپس اين شعر را زير لب زمزه کرد:
وَفِي الصَّدْرِ لَباناتٍ
إِذا ضاقَ لَها صَدْرِي
نَکَتُّ الْأرْضَ بِالْکَفِّ
وَاُبْدِيتُ لَهَا سِرّي
فَمَهْمَا تُنْبِتُ الأَْرْضَ
فَذاکَ النَّبْتُ مِنْ بَذْري
(در سينه درد دلها ونيازهائي است که وقتي تنگي ميکند زمين را باکف دست ميشکافم و اسرارم را در آن ميگذارم،
پس هرگاه زمين چيزي روياند از آن بذري است که من کاشته ام.) 😭
فدای دل پر دردتان ای مظلوم وغریب مدینه✋
📚بحارالانوار ج 4 ص 199.