📚ماجرای واقعی پسر جوانی که پس از مرگ حتمی زنده شد!
📖بخش_2_
🍃ای کاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای کاش چیزی به او نمی گفتم و ای کاش او هم نگاهم نمی کرد و ...!
🍃آن شب تا صبح خوابم نبرد. لااقل صد بار شماره تلفنش را از جیبم درآوردم و نگاه کردم.
حس بدی داشتم.
🍃می دانستم که دارم خودم را گول می زنم:
"شاید واقعاً نیاز به کمک داشته باشد" اما هر کار که کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که به او تلفن نزنم.
🍃از همان تلفن اول که سه ساعت و 22 دقیقه طول کشید،عاشقش شدم! از فردا هر روز او را می دیدم و خوشحالی ام آن بود که کسی از دوستی من و او خبری ندارد.
🍃اما میترا اصرار عجیبی داشت که دیگران ما را ببینند و سرانجام کمتر از 2 ماه بعد تقریباً همه شهر از رابطه ما با خبر شدند.
🍃پدر و مادرم چنان جنجالی راه انداختند که سابقه نداشت. من نیز که عقل و مغزم را به او باخته بودم روی حرفم ایستادم که:من می خواهم با میترا ازدواج کنم ... او قول داده که خودش را تغییر دهد!
🍃پدرم فریاد زد:تو آبروی ما را بردی و مادرم اشک می ریخت و می گفت:پسرم؛ این دختر اصلاح پذیر نیست ... چرا بازیچه اش شدی؟
🍃من اما، گاهی اوقات هم که کم کم باور می کردم که دیگران در مورد او درست می گویند، به محض اینکه با میترا روبرو می شدم همه چیز را فراموش می کردم.
🍃حالا دیگه کار به جایی رسیده بود که رسوای شهر شده بودم و تنها امیدم آن بود که میترا پس از ازدواج با من رویه اش را تغییر دهد و ...
🍃تا اینکه فردای آن روز او را سوار ماشین جوان دیگری دیدم!
🍃وقتی خبر به پدر و مادرم رسید فقط گفتند:ای کاش می مردی و چنین ننگی را تحمل نمی کردی!
🍃من اما، چنان به بن بست رسیده بودم که اشتباه دوم را انجام دادم، "خودکشی".
🌀🌀🌀ادامه دارد....
#حوادث💯
🔞♨️
@hadesnews