من گریه نمی ڪردم؛ اما برای پدر هم نمی خندیدم. از اینڪه مجبور بودم او را دو سه روز نبینم، ناراحت بودم. از تنهایی بدم می آمد. دوست داشتم پدرم روز و شب پیشم باشد. همه اهل روستا هم از علاقه من به پدرم باخبر بودند. گاهی ڪه با مادرم به سر چشمه می رفتیم تا آب بیاوریم یا مادرم لباس ها را بشوید، زن ها سربه سرم می گذاشتند و می گفتند: «قدم! تو به ڪی شوهر می ڪنی؟!» می گفتم: «به حاج آقایم.» می گفتند: «حاج آقا ڪه پدرت است! » می گفتم: «نه، حاج آقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم می خرد.» بچه بودم و معنی این حرف ها را نمی فهمیدم. زن ها می خندیدند و درِ گوشی چیزهایی به هم می گفتند و به لباس های داخل تشت چنگ می زدند. تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یڪ سال طول می ڪشید. مادرم از صبح تا شب ڪار داشت. از بی ڪاری حوصله ام سر می رفت. بهانه می گرفتم و می گفتم: «به من ڪار بده، خسته شدم.» مادرم همان طور ڪه به ڪارهایش می رسید، می گفت: «تو بخور و بخواب. به وقتش آن قدر ڪار ڪنی ڪه خسته شوی. حاج آقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی.» دلم نمی خواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار ڪار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. ادامه دارد...✒️ @hadi_soleymani313