🌷 فاصله محل کارش تا خانه زیاد بود ولی آن روز واقعا دیر کرده بود. بالاخره مجبور شدم به بقیه ناهار بدهم. خودم چیزی نخوردم و منتظرش نشستم. یک ساعت بعد خسته وگرسنه از راه رسید. پوست صورت اش از گرمای تابستان قرمز شده بود. پرسیدم : کجا بودی تا الآن ؟ 🌷آبی به سر و صورت اش زد و نشست جلوی پنکه : داشتم می آمدم فقیری جلوم دست دراز کرد . از چشم هاش خجالت کشیدم. هر چی داشتم دادم بهش. چیزی برای کرایه تاکسی نموند . من هم مجبور شدم پیاده بیام خونه ! "شهیدسید محمد موسوی ایرایی" https://eitaa.com/hadi_soleymani313