در عملیات خیبر برادرم شهید شده بود. دلم می خواست همه عراقی ها را بکشم. نفرت عجیبی از عراقی ها پیدا کرده بودم.اگر فرصت به دست می آمد ،تعداد زیادی از آنها را با چنگ و دندان تکه تکه می کردم.
یک سال بعد ، قبل از عملیات بدر ، فکرم مشغول انتقام شده بود. به یکی از بچه ها گفتم : در این عملیات هر عراقی ای که اسیر کردی فقط بده به من! باید تقاص خون برادرم را بگیرم.
این حرف ها در بین بچه ها پیچید. هنوز چند روز به عملیات مانده بود که فرمانده گردان از گروهان خط شکن از کنارم گذشت و به تدارکات معرفی شدم.
نزد علی بینا رفتم تا علت را بپرسم.
گفت : به دستور حاج قاسم فرمانده لشکر باید تدارکات باشی.
با تعجب گفتم : من آرپی جی زن هستم! چطور به تدارکات بروم؟!
آرام گفت : به دستور فرماندهی نباید در عملیات باشی.
موقع نمازظهر حاج قاسم را دیدم خودم را معرفی کردم. ابتدا یادش نبود. وقتی یادش آمد گفت :ما برای خدا می جنگیم مسائل شخصی را وارد جنگ نکن.
بعد با مهربانی گفت :اگر با این نیت به عملیات بروی ، و با گلوله خمپاره دشمن کشته شوی ، جایی میان شهدا نداری!
راوی : محمود سنجری
#با_شهدا_گم_نمی_شویم