🔮💎🔮💎🔮💎🔮💎 🕰 مادر بعد از جارو زدن برای دم کردن چایی به آشپزخانه رفت. صدف دوباره کنارم نشست و گفت: –توام حالا هی من رو ضایع کنا، الحق که خواهر شوهری. من کجا اینجوری‌ام؟ خسیسم خودتی. دستش را گرفتم. –ول کن این حرفها رو از امیر محسن چه خبر؟ –تو خواهرشی از من می‌پرسی؟ –اصل حالش رو تو خبر داری. –این روزا که به خاطر تو حالش خوب نبود ولی الان بهتره. دیروز دوباره با هم حرف زدیم. قرار شد دیگه آخر هفته اگه تو این دفعه زیر تریلی نری ما به هم محرم بشیم. خندیدم. –نمی‌دونم تا ببینیم با چی راحت‌تر هستم. راستی صدف یه چیزی می‌خواستم بگم. خیالت از امیر‌محسن راحت باشه، اون خیلی پسر خوبیه. آخه مامان می‌گفت بابات هنوزم داره در موردش تحقیق می‌کنه. –دیگه خواهر دوماد ازش تعریف نکنه پس عمه‌ی من می‌خواد تعریف کنه. ضربه‌ایی بر سرش زدم. –ای‌بابا دارم جدی حرف می‌زنم. او هم دستش را بالا برد تا ضربه‌ام را تلافی کند ولی دستش همان بالا ماند. نگاهی به آشپزخانه انداخت و دستش را نوازش وار روی سرم کشید و زمزمه‌کرد. –بالاخره که حالت خوب میشه عزیزم. حالا بگو، داشتی از داداشت می‌گفتی. البته بابای من تا حالا نتونسته یه نقطه ضعف پیدا کنه، واسه همین کوتا نمیاد، میخواد یه چیزی پیدا کنه که بعدا چماقش کنه روی سرم. لبم را به دندان گرفتم. –نگو صدف، اونم نگرانته دیگه، در مورد امیر محسن خواستم بگم، شاید زندگی باهاش سخت باشه ولی خوبیهاش خیلی زیاده، حتما خوشبختت می‌کنه. سرش را پایین انداخت. –می‌دونم، گاهی ازش خجالت می‌کشم، یه وقتهایی یه حرفهایی میزنه که به زنده بودن خودم شک می‌کنم. –چطور؟ –اون برای هر روزش حتی هر ساعتش برنامه داره، خیلی برای وقتش ارزش قائله. باید خیلی چیزا ازش یاد بگیرم اُسوه، همش فکر می‌کنم خیلی عقبم، یعنی امیر محسن یه جوری حرف می‌زنه که من اینطور فکر می‌کنم. همش در حال جمع کردنه و میگه وقتمون خیلی کمه. اصلا یه حرفهایی میزنه که من استرس می‌گیرم و با خودم می‌گم تا حالا پس من چیکار می‌کردم. واقعا چه زندگی مسخره‌ایی داشتما، بخور، بخواب، کار کن، تهشم برو مسافرت و تفریح، بعدشم پیش خودت فکر کن خیلی داره بهت خوش‌می‌گذره، مثلا امروز فلان رستوران لاکچری رفتی خیلی حال کردی، بعد بیا به بقیه پزش رو بده، یعنی ته خوشی و زندگیمون شده این چیزا، خوب آخرش...یعنی خاک توی سرت صدف... سرم را به علامت تایید تکان دادم. –آره، به منم از این حرفها میزد ولی من کلا حرفهاش رو جدی نمی‌گرفتم. دلیلش رو تازه الان می‌فهمم. صدف سوالی نگاهم کرد. –دلیلش این بود که چیزهایی که امیر محسن می‌گفت رو نمی‌دیدم و پیش خودم فکر می‌کردم اون چون زیباییهای دنیا رو نمی‌بینه اینقدر راحت حرف میزنه. ولی حالا... صدف حرفم را برید. –یعنی خاک عالم، تو واقعا اینجوری فکر می‌کردی؟ –اهوم. –باز صد رحمت به من، تو خاک برات کمه، گل توی اون مخ نصفه و نیمت کنن که حالا دیگه معیوبترم شده. ولی کلا یه کم عوض شدیا اُسوه، به نظرم حرفهات یه جوری عجیب غریب شده‌ها... مادر با سینی چای وارد شد و رو به صدف گفت: –پس توام حس کردی؟ به نظر منم اُسوه یه جوری شده. صدف زیر گوشم گفت: –آخ، آخ، چه شانسی آوردم، اگه چند ثانیه زودتر میومد و حرفهای من رو می‌شنید الان سینی چایی پخش زمین بود، ولی این بار دیگه با جارو حل نمیشد باید می‌رفتیم سوانح سوختگی. با تعجب گفتم: –کدوم حرفهات؟ –همون گِل و خاک تو سرت و اینا دیگه ... بلند خندیدم و آرام گفتم: –بگم بهش؟ لبهایش را بیرون داد. –انگار نه انگار یه ساعته داریم از آدم بودن حرف می‌زنیما، فکر نکنم به کار تو بیاد. ...