#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت218
صبح فردا به خاطر دیر آمدن مترو و ازدحامی که به خاطر همین موضوع به وجود آمده بود، دیر به شرکت رسیدم. وارد که شدم سر و صدا و جر و بحث بلعمی و آقا رضا از اتاق میآمد.
به طرف آبدارخانه رفتم و پرسیدم:
–دوباره اینا چشون شده، بلعمی کاری کرده؟
ولدی سرش را تاسف بار تکان داد و گفت:
–واقعا درسته که میگن ما هر چی که میکشیم از بیعقلیمونه.
لبخند زدم.
–خب اگه بی عقل باشیم که تقصیری نداریم. چیزی که وجود نداره دیگه...
ولدی اخم کرد.
–یعنی چی وجود نداره؟ وجود داره ولی این دختره ازش استفاده نمیکنه. از بس مغزش رو استفاده نکرده بهش
خمس تعلق میگیره.
این بار بلند خندیدم.
بلعمی با حرص در اتاق آقا رضا را به هم کوبید و پشت میزش رفت و خودش را روی صندلیاش کوبید.
به طرفش رفتم و گفتم:
–میخوای خودت رو ناقص کنی؟ چه خبرته؟
بغض داشت.
ولدی با یک لیوان آب مقابلش ظاهر شد و گفت:
–دیوانه، برو خونه مثل خانمها بشین سر زندگیت، حالا که اون میخواد خرجت رو بده تو نمیخوای؟ حتما باید مثل کوزت کار کنی؟ صبح زود خواب رو به اون بچهی معصوم زهر کنی که چی بشه؟
لبهایم را بیرون دادم و گفتم:
–میشه به منم بگید چی شده؟
بلعمی با همان بغضش که نه بیرونش میریخت و نه میبلعیدش گفت:
–هیچی، شهرام امده به آقا رضا گفته امروز تصویه خانم من رو انجام بده، چون دیگه نمیخواد بیاد سرکار.
با تعجب پرسیدم:
–چرا نمیخوای بیای؟
ولدی پوفی کرد و با انگشت سبابهاش ضربهایی به سرم زد و گفت:
–مثل این که توام خمس لازمیها، خب معلوم دیگه، شوهرش خودش میخواد خرجش رو بده، گفته تو بشین خونه فقط مادری کن و به بچت برس.
بلعمی گفت:
–اون الان جو گیره، اگه من کارم رو از دست بدم دو روز دیگه که نظرش عوض شد تو این وضعیت چطوری کار پیدا کنم؟
پرسیدم:
–خب با آقا رضا چرا دعوا میکردی؟
–چون اونم از خدا خواسته حرف شوهرم رو جدی گرفته. هی میگه از فردا دیگه نیا. وقتی شوهرت راضی نیست درست نیست اینجا کار کنی. منم بهش گفتم باشه میرم ولی وقتی آقای چگنی امد. اونم بهش برخورد و جر و بحث بالا گرفت.
خانم ولدی لبهایش را با دندان میکند و با حرص به بلعمی نگاه میکرد.
بلعمی لیوان آب را از دستش گرفت و گفت:
–باشه دیگه میرم خونه میشینم تا از شر من خلاص بشید. ولی اول باید آقای چگنی بیاد بعد.
ولدی رو به من گفت:
–تا حالا منشی به این پرویی دیدی؟ خودش واسه خودش تعیین تکلیف میکنه. بعد پا کج کرد به طرف آشپزخانه و بیخیال ادامه داد:
–راحت باش، بگو میخوام نوکر غریبهها باشم. نمیخوام برم به شوهر و بچهی خودم رسیدگی کنم.
بعد از رفتن ولدی، بلعمی زیر لب گفت:
–دیگه گیر دادنش خیلی زیاد شده.
اصلا هیچ کدامشان را درک نمیکردم. به اتاقم آمدم و مشغول کارم شدم.
تقریبا نزدیک ظهر بود که با صدای جیغ بلعمی هراسان از اتاق بیرون دویدم.
#ادامهدارد...
.....★♥️★.....
.....★♥️★.....