طبق معمول سریع صداشو برد بالا و تند تند گفت : _مادرجون یه چیزی به این نوه ناخلفت بگوها ... میگم فردا میخوایم بریم شمال میگه حوصله ندارم من نمیام ! با مشت محکم کوبیدم به بازوش ... مادرجون خندید و گفت : _خوب بچه ام حوصله نداره بره بگرده خوش بگذرونه مگه عیبی داره مادر ؟ عوضش میشینه تو خونه بعضی وقتها راه میره یه دستی به ظرفهای کثیف میزنه ... غذا میخوره میخوابه اوووه ! اینهمه سرش شلوغه دیگه گردش واسه چیشه ؟ پامو کوبیدم زمین و با لج گفتم : _مادرجون ! من گناه دارم جلوی این چاقالو مسخره ام میکنی سانی با دست کوبید تو سرم _بترکی ! تو داری میگی چاقالو مسخره نمیکنی نه ؟ _نخیر ... چیزی که عیان است دیگه گفتنش عیبی نداره ! مادرجون: دعوا نکنید .. الهام امروز میره خونشون لباساشو جمع میکنه ایشالا همه با هم میریم شمال کلی هم خوش میگذره ... همین ! و همینجوری هم شد . رفتم بالا و اول گوشیمو بعد از یک هفته شارژ کردم ... سیم کارت جدید رو گذاشتم توش و شماره هایی رو که حفظ بودم سیو کردم هر چی هم که حفظ نبودم یعنی زیاد واجب نبود دیگه بعدا از سانی می گرفتم ! چند دست لباس برداشتم و رفتم کمک مامان برای جمع کردن وسایل .. همیشه عاشق این مسافرتهای دسته جمعی بودم ولی ایندفعه واقعا حسش نبود . اما از اون جایی که همه اخلاقهای همدیگه دستشون بود نمی تونستم زیاد تابلو بازی دربیارم و مجبور بودم خودم رو همون الهام همیشگی نشون بدم . این بود که می ترسیدم برام سخت باشه و کم بیارم ! صبح بعد از نماز قرار بود راه بیفتیم . نمیدونم چرا همیشه انقدر زود حرکت می کنند حالا مثال اگر بذارن ساعت ۱۰ مثل آدم از خواب بیدار بشیم و بریم نمیشه ؟ والا ... با اخم های تو هم و کلی نق نق مانتو و شالم رو سرم کردم و نشستم روی مبل تو پذیرایی که مثال من حاضر شدم کسی بهم گیر نده احسان که داشت ساک خودش رو میبرد بذاره توی ماشین با دیدن من وایستاد و زد زیر خنده چشم غره ای بهش رفتم _مرض ! چته اول صبحی دلقک دیدی ؟ _دمت گرم خودتم فهمیدی دلقکیا _قیافته