#الهام
#پارت123
طبق معمول سریع صداشو برد بالا و تند تند گفت :
_مادرجون یه چیزی به این نوه ناخلفت بگوها ... میگم فردا میخوایم بریم شمال میگه حوصله ندارم من نمیام !
با مشت محکم کوبیدم به بازوش ... مادرجون خندید و گفت :
_خوب بچه ام حوصله نداره بره بگرده خوش بگذرونه مگه عیبی داره مادر ؟ عوضش میشینه تو خونه بعضی وقتها راه میره
یه دستی به ظرفهای کثیف میزنه ... غذا میخوره میخوابه اوووه ! اینهمه سرش شلوغه دیگه گردش واسه چیشه ؟
پامو کوبیدم زمین و با لج گفتم :
_مادرجون ! من گناه دارم جلوی این چاقالو مسخره ام میکنی
سانی با دست کوبید تو سرم
_بترکی ! تو داری میگی چاقالو مسخره نمیکنی نه ؟
_نخیر ... چیزی که عیان است دیگه گفتنش عیبی نداره !
مادرجون: دعوا نکنید .. الهام امروز میره خونشون لباساشو جمع میکنه ایشالا همه با هم میریم شمال کلی هم خوش
میگذره ... همین !
و همینجوری هم شد . رفتم بالا و اول گوشیمو بعد از یک هفته شارژ کردم ...
سیم کارت جدید رو گذاشتم توش و شماره هایی رو که حفظ بودم سیو کردم
هر چی هم که حفظ نبودم یعنی زیاد واجب نبود دیگه بعدا از سانی می گرفتم !
چند دست لباس برداشتم و رفتم کمک مامان برای جمع کردن وسایل ..
همیشه عاشق این مسافرتهای دسته جمعی بودم ولی ایندفعه واقعا حسش نبود .
اما از اون جایی که همه اخلاقهای همدیگه دستشون بود نمی تونستم زیاد تابلو بازی دربیارم و مجبور بودم خودم رو
همون الهام همیشگی نشون بدم .
این بود که می ترسیدم برام سخت باشه و کم بیارم !
صبح بعد از نماز قرار بود راه بیفتیم . نمیدونم چرا همیشه انقدر زود حرکت می کنند حالا مثال اگر بذارن ساعت ۱۰
مثل آدم از خواب بیدار بشیم و بریم نمیشه ؟ والا ...
با اخم های تو هم و کلی نق نق مانتو و شالم رو سرم کردم و نشستم روی مبل تو پذیرایی که مثال من حاضر شدم
کسی بهم گیر نده
احسان که داشت ساک خودش رو میبرد بذاره توی ماشین با دیدن من وایستاد و زد زیر خنده
چشم غره ای بهش رفتم
_مرض ! چته اول صبحی دلقک دیدی ؟
_دمت گرم خودتم فهمیدی دلقکیا
_قیافته