#الهام
#پارت141
ساناز بیشتر از همه خوشحال بود و البته اذیتم می کرد و سر به سرم می ذاشت . کلا همه جوره منو خفه می کرد
چه در مواقع خوشی چه ناخوشی ... به قول خودش کاری بود که از دستش بر می اومد
ساناز: حالا جونه احسان چی شد خانوم شدی ؟
_مرض ! مگه تا حالا خانوم نبودم ؟ بعدم جونه خودت به داداشم چیکار داری !
_تا حالا خانوم بودی عزیزم ولی الان خانوم تر شدی ، بعدم کی از احسان دم دست تر
_خوبه منم هی جونه داداشتو بکشم وسط؟
_اَه حالا غیرتی نشو اصلا پسر عمومه دوست دارم هی بگم جون احسان مشکلیه ؟
قبل از اینکه جواب بدم صدای اس ام اس گوشیم بلند شد ، گفتم :
_وایسا ببینم کیه دارم برات
شماره ناشناس بود نشناختم ، ساناز گفت کیه ؟
_نمیدونم شماره رو نشناختم
_خوب چی نوشته ؟
_بذار باز کنم
قدیسه شدن مبارکـــ
با تعجب به ساناز نگاه کردم
_منظورش چیه سانی؟
_ببینم شماره رو ... نمی شناسم
_قدیسه یعنی چی ؟!
_حالا شاید یکی همینجوری خواسته اذیت کنه یه چیزی گفته
_شاید ، اصلا ولش کن ... چی می گفتیم ؟
_الهام ؟
_هوم
_هر کی هست می دونه تو چادری شدی ! منظورش از قدیسه هم همینه
_ می خوای بپرسم کیه ؟
_آره ! اونم سریع میگه
دوباره اس ام اس اومد
سریع باز کردم همون شماره بود
عزیزم حجاب از قبلم هم قشنگترت کرده !
نشستم روی تخت ، یه حس بدی مثل ترس به دلم چنگ انداخت ، نوشتم شما ؟!
ساناز: شاید یکی از بچه های کتابخونه باشه
_نه بابا اونجا کسی شماره ی منو نداره !
با دیدن جوابش ترسم بیشتر شد چون نوشته بود
یه دلشکسته ی همچنان عاشق