ساناز بیشتر از همه خوشحال بود و البته اذیتم می کرد و سر به سرم می ذاشت . کلا همه جوره منو خفه می کرد چه در مواقع خوشی چه ناخوشی ... به قول خودش کاری بود که از دستش بر می اومد ساناز: حالا جونه احسان چی شد خانوم شدی ؟ _مرض ! مگه تا حالا خانوم نبودم ؟ بعدم جونه خودت به داداشم چیکار داری ! _تا حالا خانوم بودی عزیزم ولی الان خانوم تر شدی ، بعدم کی از احسان دم دست تر _خوبه منم هی جونه داداشتو بکشم وسط؟ _اَه حالا غیرتی نشو اصلا پسر عمومه دوست دارم هی بگم جون احسان مشکلیه ؟ قبل از اینکه جواب بدم صدای اس ام اس گوشیم بلند شد ، گفتم : _وایسا ببینم کیه دارم برات شماره ناشناس بود نشناختم ، ساناز گفت کیه ؟ _نمیدونم شماره رو نشناختم _خوب چی نوشته ؟ _بذار باز کنم قدیسه شدن مبارکـــ با تعجب به ساناز نگاه کردم _منظورش چیه سانی؟ _ببینم شماره رو ... نمی شناسم _قدیسه یعنی چی ؟! _حالا شاید یکی همینجوری خواسته اذیت کنه یه چیزی گفته _شاید ، اصلا ولش کن ... چی می گفتیم ؟ _الهام ؟ _هوم _هر کی هست می دونه تو چادری شدی ! منظورش از قدیسه هم همینه _ می خوای بپرسم کیه ؟ _آره ! اونم سریع میگه دوباره اس ام اس اومد سریع باز کردم همون شماره بود عزیزم حجاب از قبلم هم قشنگترت کرده ! نشستم روی تخت ، یه حس بدی مثل ترس به دلم چنگ انداخت ، نوشتم شما ؟! ساناز: شاید یکی از بچه های کتابخونه باشه _نه بابا اونجا کسی شماره ی منو نداره ! با دیدن جوابش ترسم بیشتر شد چون نوشته بود یه دلشکسته ی همچنان عاشق