#الهام
#پارت167
کاش با اینهمه قهوه تلخی که کوفت کردم یکم از این بغض می رفت ته ... ولی انگار نه انگار ! حسام هیچ وقت انقدر
وقیح حرف نمی زد
_الهام ؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم :
_بله ؟
_دستت میکنی ببینم چه شکلیه ؟ باور کن فروشندهه رو دق دادم تا اینو انتخاب کنم ، به مامانم که نمی خوام نشون بدم تا به وقتش سورپرایز بشه
لبهام رو روی هم فشار می دادم تا چشمه ی اشکم نجوشه بی وقت ....
انگشتر رو برداشتم و مثل چیزی که ازش کراهت داری یا می دونی که مال تو نیست و صاحبش چشم دوخته بهش
با زور کردم توی دستم نتونستم بهش نگاه نکنم ، با اونهمه نگین های قشنگ روش خیلی به دست سرخ شده از سرمام می اومد .
سرم رو بلند کرم که بگم حسام ببینه ، خیره شده بود به دستم ، چه دو راهی بدی ! اینکه نمی دونی کسی که رو به روت نشسته دلش کجاست و خودش کجا !
بدون اینکه چیزی بگم انگشتر رو دراوردم و گذاشتم توی جعبه ، بعدم با چاقو افتادم به جون کیک بیچاره !
_الهام ؟
_بله
_چیزی شده ؟ منظورم تو این چند روزه است که من نبودم ، اتفاقی افتاده ؟
خیلی معمولی گفتم :
_نه ، چطور مگه ؟
_یه جوری شدی ! انگار از دست من دلخوری ... باور کن من ..
نذاشتم ادامه بده سریع گفتم :
_من از دست هیچ کسی دلخور نیستم حسام ! اصلا مگه دیوونه ام که مثل هوای بهاری هی بارونی و افتابی بشم
تو دلم گفتم خاک تو سرت الهام چقدر قشنگ دروغ میگی ! واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده ؟
حس کردم گوشیم توی جیبم لرزید ، اس ام اس داشتم ... از طرف همون مزاحم لعنتی بود
توی هوای بارونـــی ، یه فنجون قهوه داغ ، یه هدیه قشنگ و یه عشق پاک ، عجب حال خوبی داره !!!!
آب دهنمو به زور قورت دادم و آروم سرم رو بلند کردم ... به تک تک میزای اطراف نگاه کردم ، ولی هیچ چیز مشکوکی نبود
این کیه که انقدر به من نزدیکه ؟! خدایا ...
_کی بود الهام ؟ چرا انقدر بهم ریختی ؟
لب باز کردم تا بگم که یه مزاحم ... می خواستم بگم ولی یه چیزی مانع شد ، گوشیم رو گذاشتم روی میز و گفتم
_یکی از دوستام بود ... بریم ؟
مشکوک شده بود اینو از حرکاتش فهمیدم ولی چیزی نگفت و بلند شد ...
توی راه مدام سرم مثل پنکه سقفی می چرخید ، نمی دونستم باید منتظر دیدن کی باشم!