کاش با اینهمه قهوه تلخی که کوفت کردم یکم از این بغض می رفت ته ... ولی انگار نه انگار ! حسام هیچ وقت انقدر وقیح حرف نمی زد _الهام ؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : _بله ؟ _دستت میکنی ببینم چه شکلیه ؟ باور کن فروشندهه رو دق دادم تا اینو انتخاب کنم ، به مامانم که نمی خوام نشون بدم تا به وقتش سورپرایز بشه لبهام رو روی هم فشار می دادم تا چشمه ی اشکم نجوشه بی وقت .... انگشتر رو برداشتم و مثل چیزی که ازش کراهت داری یا می دونی که مال تو نیست و صاحبش چشم دوخته بهش با زور کردم توی دستم نتونستم بهش نگاه نکنم ، با اونهمه نگین های قشنگ روش خیلی به دست سرخ شده از سرمام می اومد . سرم رو بلند کرم که بگم حسام ببینه ، خیره شده بود به دستم ، چه دو راهی بدی ! اینکه نمی دونی کسی که رو به روت نشسته دلش کجاست و خودش کجا ! بدون اینکه چیزی بگم انگشتر رو دراوردم و گذاشتم توی جعبه ، بعدم با چاقو افتادم به جون کیک بیچاره ! _الهام ؟ _بله _چیزی شده ؟ منظورم تو این چند روزه است که من نبودم ، اتفاقی افتاده ؟ خیلی معمولی گفتم : _نه ، چطور مگه ؟ _یه جوری شدی ! انگار از دست من دلخوری ... باور کن من .. نذاشتم ادامه بده سریع گفتم : _من از دست هیچ کسی دلخور نیستم حسام ! اصلا مگه دیوونه ام که مثل هوای بهاری هی بارونی و افتابی بشم تو دلم گفتم خاک تو سرت الهام چقدر قشنگ دروغ میگی ! واقعا هیچ اتفاقی نیفتاده ؟ حس کردم گوشیم توی جیبم لرزید ، اس ام اس داشتم ... از طرف همون مزاحم لعنتی بود توی هوای بارونـــی ، یه فنجون قهوه داغ ، یه هدیه قشنگ و یه عشق پاک ، عجب حال خوبی داره !!!! آب دهنمو به زور قورت دادم و آروم سرم رو بلند کردم ... به تک تک میزای اطراف نگاه کردم ، ولی هیچ چیز مشکوکی نبود این کیه که انقدر به من نزدیکه ؟! خدایا ... _کی بود الهام ؟ چرا انقدر بهم ریختی ؟ لب باز کردم تا بگم که یه مزاحم ... می خواستم بگم ولی یه چیزی مانع شد ، گوشیم رو گذاشتم روی میز و گفتم _یکی از دوستام بود ... بریم ؟ مشکوک شده بود اینو از حرکاتش فهمیدم ولی چیزی نگفت و بلند شد ... توی راه مدام سرم مثل پنکه سقفی می چرخید ، نمی دونستم باید منتظر دیدن کی باشم!