#الهام
#پارت181
با دست زدم به شونه اش و گفتم :
_گمشو ، بی ادب !دلشم بخواد
_جون الی بگو ، عجیب گیره این مهره مار شدم ، اگر داری رد کن بیاد پولشو حساب می کنم
چقدر خوب می شد اگر می تونستم بهش بگم چی شده ! آهی کشیدم و گفتم :
_مهره مار نمی خواد ، یکی اون بالا نشسته که هر چی رو بدونه صلاحه جوری برات جور می کنه که خودتم نمی فهمی چی بود و چی شد!
_کی اون بالاست ؟ حسام ؟
چشم غره ای بهش رفتم که خندش گرفت و گفت :
_شوخی کردم ، حالا یه کلمه فقط بگو ... تو راضی نیستی از این مصلحتی که به قول خودت خدا انداحته سر راهت ؟
به جون خودم اگر بدونم خاطر حسامو نمی خوای عمرا نمی ذارم به هیچ قیمتی پاشو بذاره اینجا ، حتی با اینکه می دونم از تو سره و داره خودشو بدبخت می کنه
_من خیلی وقته به خدا توکل کردم ، خودش می دونه چی خیره ، من و تو چیکاره ایم ؟
_ایول ! پس حله ، تو اگر از یه سوزن خوشت نیاد چشم همه رو در میاری .. حالا دیگه ازدواج جای خود داره
فقط یه چیزی بگم و برم ، خوب فکر کن الی ، درسته حسام همه جوره آقاست ولی توام چیزی کم نداری ، فردا که رفتی سر زندگیت نیای شاخ بشی
بگی احسان این دست بزن نداره ، نمازش اول وقت می خونه ، به زن های مردم چشم نداره ، رو حرف من حرف نمی زنه و این چیزا
منم خسته شدم از یکنواختیه زندگیم ! گفته باشم
با کتاب کوبیدم تو سرش و با خنده گفتم :
_از تو بهتر نبود بیاد باهام مشورت کنه ؟ پاشو برو بیرون احســـان
_اگه بود که من نمی اومدم ، به به با حافظ می کوبی تو مخ من ؟ حالایه فال بگیر ببینیم چی میاد واست
نمی خواستم فال بگیرم ولی انقدر گفت که مجبور شدم حافظ رو قسم بدم و با نیتی که ته دلم بود و ازش خبر داشت
بلاخره یه صفحه رو باز کنم
در نمــــازم خــــم ابـــروی تـــو بـــا یاد آمـــد
حالتــــی رفــت کــه محراب بــه فریاد آمـــد
از من اکنون طمع صبر و دل و هـوش مـــدار
کان تحمـل که تـــو دیدی همــه بر باد آمـــد
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
مــوســـم عاشقـــی و کــار بــه بنیــاد آمـــد