#الهام
#پارت187
فقط یه چیزی میگم و تمام ...
منتظر بودم که ادامه بده اما چیزی نگفت ، نگاهش کردم .... شاید اگر یکم نور اونجا بیشتر بود می تونستم حرف دلش رو از چشمش بخونم
_ من کاری نمی کنم که دلم راضی بهش نیست ، الانم اینجام چون عقل و دلم اینجاست ... اینو یادت باشه !
حرفش قشنگ بود ، حداقل توی اون شرایط ! پر از خوشی شدم ...
لب باز کردم تا جوابش رو بدم که یه چیزی از بالا افتاد کنار پام ... از ترس جیغ خفیفی کشیدم و رفتم عقب
حسام اومد و برداشتش .... گیره سر بود ! صدای سوت باعث شد بریم کنار نرده ها و بالا رو نگاه کنیم
از دیدن ساناز و سپیده که تا کمر خم شده بودند و داشتند برامون دست تکون می دادند زدیم زیر خنده
ساناز با ذوق گفت :
_جون من نشونه گیری رو حال کردین !؟
حسام گفت :
_آخه این حرکته دختر دایی ها !؟
سانی که نیشش تا بنا گوشش باز مونده بود گفت :
_پس نه حرف های عاشقانه شما رو بالکن اونم تو خونه ایی که اینهمه بچه مجرد توشه حرکته ! نه سپیده ؟
_آره والا ، خجالتم خوب چیزیه
از حسام خجالت کشیدم با حرص و خنده به سانی گفتم :
_اردک فضول تپل ، از کجا فهمیدی ما اینجاییم ؟
_زرشــــک !
گوشیش رو آورد بالا و تو هوا تکون داد
_احسان جان لطف کردند ما رو در جریان مباحث مهم خواستگاری قرار دادند ،
الانم پیامی فرستادند با این مضمون که به این دو تا کفتر عاشق بگو بال بزنند بیان تو خونه چون 5 دقیقه دیر کنند
حاج کاظم میاد بالشون رو می چینه از ما گفتن بود !
بهش اشاره کردم و گفتم :
_فعلا که یکی باید بال شما رو بچینه خطر سقوط هست !!
هر چی من و حسام آروم حرف می زدیم اون دو تا بلند بلند می خندیدند و جیغ جیغ می کردند جوری که بعد از چند
دقیقه مادرجون با تعجب اومد پیشمون و گفت :
_بلا به دور ! مادر وحی بهتون می رسه اینجوری سرتون چسبیده به آسمون ؟
من دیگه نتونستم خودم رو از دیدن صورت پر از بهت مادرجون کنترل کنم و ترکیدم از خنده
دستم رو گذاشتم روی دهنم و نشستم زمین .... مادرجون زد به صورتش و گفت :
_خیر نبینند ، چشمتون زدند ، حسام این بچه الان که خوب بود
حسام با خنده گفت :