#پارت98
البته اینایی که میخوام بگم حرفهای مامانمه. در حقیقت شرط های ایشونه. اول این که حق طلاق با من باشه.
دوم این که اگه خدایی نکرده طلاقی اتفاق افتاد. هر چی اموال توی مدتی که ازدواج کردیم به دست آوردید. به طور مساوی بینمون تقسیم بشه. و اگه بچه ایی وسط بود حضانتش با من باشه.
سوم این که: اگه اختلافی بینمون پیش امد که نتونستیم خودمون حلش کنیم، به خانواده هامون نگیم، به کسی بگیم که هر دومون قبولش داشته باشیم.
با تعجب نگاهش می کردم یک لحظه ته دلم خالی شد، دهانم خشک شد. مانده بودم چه بگویم، اصلا توقع همچین حرفها یی را نداشتم. حرف هایش تیز بودند. شنیده بودم زن زیادی عاقل داشتن به ضرر مردها ست. ولی تا حالا از نزدیک لمسش نکرده بودم. شاید هم محض امتحان من این حرفها را می زند.
حالا این حق طلاق را کجای دلم بگذارم.
اینجوری که فردا تا بگویم بالای چشمت ابروست می گوید طلاق می خواهم که...
صدایش مرا از غرق شدن در حرفهای تلخش نجات داد.
– فکراتون رو بکنید اگه می تونید قبول کنید قرار خواستگاری می ذاریم اگه نه که...
– مورد اول رو نمیشه یه تجدید نظری توش بکنید؟
انگار فهمیده بود چه فکری کردم وگفت:
–نگران نباشید، طلاق در اسلام منفورترین حلال هست.
کسی که اهل زندگی باشه دنبال طلاق نیست. طلاق مال وقتیه که دیگه هیچ راهی وجود نداره.
خدا به انسان عقل داده وقتی خوب فکر کنه می تونه مشکلاتش رو حل کنه یا از کسی کمک بگیره. مگر این که طرف مقابل نخواد.
از حرفش نفس راحتی کشیدم و در دلم از این که اسلام موافق طلاق نیست خدارو شکرکردم و گفتم:
– نگرانی من همون مورد اول بود، وگرنه من هر چی دارم متعلق به شماست بانو.
خجالت زده گفت:
– البته من خودم شخصا اولش موافق این شرط و شروط نبودم ولی وقتی مامانم امدن شما رو قبول نمی کرد، دیگه مجبور شدم شرایطش رو قبول کنم.
ــ شاید ایشونم حق داشته باشن، بالاخره هر مادری برای آینده ی بچش نگرانه.
افکار و نگرش مادرتون برام جالبه. خیلی دور اندیش هستن در عین حال که آدم فکر می کنه همه چیز رو ساده می گیرن.
لبخندی زد و گفت:
–زود شناختینش، چون واقعا همین طوره. حالا تا ببینیم خدا چی می خواد. اگه حرف دیگه ایی ندارید بریم.
اینایی که گفتید همش شروط ضمن عقده که...
پس مهریه چی؟
ــ اجازه بدید مهریه رو بعدا بهتون بگم.
با شیطنت گفتم:
– اینجوری که من شب خوابم نمیبره، همش فکرو خیال می کنم که الان چی می خواهید بگید.
یه وقت یه کیلو بال مگس و این چیزا نباشه بدبخت بشم. چون می دونم احتمالا سکه و این چیزا نیست درسته؟
ــ نه نیست.
ــ نمیشه الان بگید؟
ــ باور کنید اصلا چیزی نیست که سخت باشه. اصلا نگران نباشید. فعلا که چیزی مشخص نیست.
در چشم هایش نگاه کردم و نگاهش طوفانی در دلم راه انداخت. بلاجبار سرم را پایین انداختم و گفتم:
–می خواستم یه سوالی ازتون بپرسم که جوابش برام مهمه.
ولی با این مدل حرف زدنای شما، می دونم که صریح جوابم رو نمی دید. بهتره بمونه بعدا می پرسم. وقتی سکوتش را دیدم بلند شدم و گفتم:
–بریم؟
بلند شد و زیر لبی گفت:
– بریم.
وارد سالن که شدم از خنده های مادر فهمیدم حسابی با مادر زن آینده ام گرم گرفته.
ولی وقتی نزدیک شدم دیدم خواهر راحیل چیزی برای مادرم تعریف می کند و با هم می خندند.
وقتی سر جایم نشستم، حرفشان را تمام کردند. شاید هم قطع کردند، خواهر راحیل گفت:
–الان براتون از اون دم نوشا میارم.
موقع بلند شدن مادر با خنده گفت:
– خرما هم بیار. بعد هرسه زیر خنده زدند. انگار راحیل هم در جریان بود چون او هم خندید.
در افکارم غرق بودم که مادر پرسید: آرش جان رفتی تو اتاق چی شد که اینقدر تو فکری؟
ــ هیچی خوبم.
بعد زیر گوشم گفت:
– پاشو بریم دیگه، نکنه می خوای شبم اینجا بمونی.
از حرفش خنده ام گرفت و گفتم:
– حالا زوده واسه شب موندن، فعلا بریم تا بعد...
در راه که میآمدیم از مادر پرسیدم:
–با خواهر راحیل چی می گفتید می خندیدید؟
مادر لبخندی زد و گفت:
–خیلی دختر خون گرمیه، برام خاطره تعریف می کرد.
ــ یعنی تو این نیم ساعت اونقدر با هم عیاق شدید؟
ــ آره بابا، خانواده خوبین، گفتم الان اینا چادر چاق چورین اصلا با آدم حرف نمیزنند. ولی پیش تو اون خواهرش معذب بود. تو که رفتی شروع کرد به حرف زدن. مادرشم زن فهمیده اییه.
ــ آره. بعد برای مادر شرط و شروط های راحیل را گفتم.
مادر هم مثل من هنگ کرده بود و زیاد خوشش نیامد.
ــ راستی مامان قرار خواستگاری رو گذاشتی؟
ــ نه، حرفی که نزدم. تو شرطش رو قبول کردی؟
با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم.
ــ نمی دونم چرا احساس می کنم دارن زرنگ بازی درمیارن.
اخمی کردم و گفتم:
– راحیل همچین دختری نیست.
ــ به نظرت داداشت موافقه این ازدواجه؟
ــ تو جریانه.
باتعجب گفت:
–کی بهش گفتی؟
ــ همون موقع که رفتید شمال.
ــ خب، چی گفت؟
–گفت: بی خیال این دختر بشم. معلومه دختر فهمیده اییه، ولی به دردت نمی خوره
مادر آهی کشید و گفت: