گــهی بر یاد آن گل میشدم مست
گــهی چون سرو بر سر میزدم دست
خیالم آنکه گـــوئی ناگهـــانی
بود کز وصـــل او یابم نشـــانی
در این حســرت ز حد بگذشت سوزم
در این ســـودا به پایان رفت روزم
شب آمد باز دل بر غم نهــــادم
زمام دل به دست غصـــــه دادم
#عبید_زاکانی
#حدیث_دل 🍁