🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۳۹
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
امتحانات خردادماه سال ۱۳۶۵ تمام شده بود. بابا صبح زود میرفت به مغازه، مادر، علاوه بر اینکه به کارگاه خیاطی می رفت در کارهای دیگری که خانمها به طور خودگردان برای پشتیبانی از جبهه انجام میدادند شرکت و کمک میکرد. گاهی نفیسه را هم با خود میبرد و حتی برای ناهار هم به خانه نمیآمد. در این مواقع کارهای خانه بین من و رؤیا تقسیم میشد. روز سه شنبه بیستم خردادماه ۱۳۶۵ بود. زنگ خانه به صدا درآمد. چادر سر کردم و فاصلۀ ده پانزده قدمی راهرو تا در حیاط را با دو سه قدم بلند طی کردم. تا در را باز کردم علی آقا پشت در پیدا شد. با دیدنش جا خوردم دست باندپیچی شده اش از گردنش آویزان بود. بعد از سلام و احوال پرسی نصف و نیمه با نگرانی پرسیدم:"چیشده؟!"
با آسودگی جواب داد هیچی چند تا ترکش کوچیکه. به او تعارف کردم بیاید تو. خسته و به هم ریخته بود. موهایش را از ته تراشیده بود، لبهایش بی رنگ بود و ترک خورده با ریشهایی بلند. پوتین هایش آن قدر خاکی بود که رنگ اصلی اش مشخص نبود. به خنده گفتم:« از جنگ برگشتی؟» لبخندی زد و گفت عملیات بود؛ جزیره مجنون.
اصرار کردم: «بیا تو.»
نه خیلی خسته ام دوست داشتم اول تو را ببینم. وجیهه خانم خانه ست؟
مادر خانه نبود. با تعجب پرسیدم:"برای چی؟ نه نیست. رفته کارگاه" گفت: «نیروها خستهان برنامه چیدیم از طرف سپاه چند روزی خانوادگی بریم مشهد.»
دستی روی ریشهای بلندش کشید و گفت: «میخوام تو رم ببرم. به نظرت، وجیهه خانم اجازه میده؟» سکوت کردم. گفت میرم یه استراحتی میکنم عصر میآم اجازهت رو میگیرم.»
بابا و مادر حرفی نداشتند قبول کردند.
ادامه دارد..
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهید جاوید الاثر
ابوالفضل حافظی تبار🌷