🍂
🔻 گلستان یازدهم / ۴۲
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 علی آقا از قبل با امام جمعه رامسر هماهنگ کرده و هتلی را برای ما رزرو کرده بود.
دو تا سالن قشنگ و بزرگ و آینه کاری بود. خانم ها توی یک سالن و آقایان توی سالن دیگر مستقر شدند. پتوها و بالشهایی تمیز و نو نصیبمان شد.
هر چقدر دنبال علی آقا گشتم پیدایش نکردم. پیگیر شام و تدارکات بود. با یکی از خانمها دوری توی هتل زدیم. بعد دسته جمعی به دریا رفتیم. توی ساحل نشستیم. هوای خوبی بود. صدای موج دریا، آبی که با آسودگی به ساحل میخورد و بر میگشت، تاریکی شب و بی کرانه دریا، آرامش عجیبی به انسان میداد. بوی زهم دریا و گاه گاهی آواز پرندگان دریایی حالم را خوش کرده بود؛ صداهایی خیال انگیز و گوش نواز. توی فکر و خیال خودمان بودیم که علی آقا آمد. زن با آمدن علی آقا خداحافظی کرد و رفت. علی آقا پرسید: «خوش میگذره؟» جواب دادم تو که همه ش در حال بدو بدویی چه کار کنم؟ هم صحبتی ندارم دنبال جای دنجم.»
علی آقا به دریا خیره شد. زندگی هم مثل دریاست؛ اگه آب دریا یه جا بمانه میگنده. باید مثل ای دریا در حرکت بود؛ حرکت هم سختی داره، عظمت و زیبایی دریا به خاطر حرکتشه، اگه ای آبارِ یه جا جمع کنیم گنداب میشه. من دوست دارم مثلای دریا باشم. دوست دارم در حرکت باشم. دوست دارم سختی بکشم. دوست دارم به اقیانوس برسم. برا رسیدن به اقیانوس هر کاری میکنم. تو هم همین طوری نه؟
علی آقا با حرفهایش مرا به فکر فرو برده بود. فکر کردم اقیانوسی که او میخواست به آن برسد چی و کجا بود؟ بی هدف گفتم: «اوهوم...»
ادامه دارد....
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهید جاوید الاثر
ابوالفضل حافظی تبار🌷