✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا 🔹فصل: دوم 🔸صفحه: ۷۵ 🔻قسمت: ۴۳ آخرین پرواز بابا، نیمه شب بود. ما خواب بودیم. بابا این اواخر خیلی تغییر کرده بود. می دانستم شهید می شود. از زمانی که رفت سوریه، پیش خودم تصور می کردم: بابا وقتی شهید شد، چه عکس العملی باید نشان بدهم. روزی، ازصبح دل شوره ی عجیبی داشتم. مامان، هر صبح زود می رفت بیرون، دنبال کارهاش. نزدیک های ظهر آمد خانه. چشم هاش قرمز و خودش به هم ریخته بود. بدون این که جواب سلامم را بدهد، وسایلش را انداخت زمین، و زد زیر گریه. هاج و واج، وسط اتاق ایستاده بودم. می دانستم که دل شوره ام بی علت نیست. توان پاهام از دست رفته بود. زانوهام شل شده بود. برای لحظاتی فقط به مامانم نگاه می کردم. گفتم«مامان، چی شده ؟!» داد زد «فاطمه، می کن بابات شهید شده… فاطمه، بی بابا شدی! فاطمه، یتیم شدی…» دنیا روی سرم خراب شده بود. اشک هام مجال هیچ حرفی رابهم نمی داد. فقط کلمات مامانم، تو ذهنم مرور می شد: شهید؛یتیم؛ بی بابا… تلفن خانه زنگ زد. سردار سلیمانی بود. مامان، گوشی را برداشت. با گریه‌ پرسید «حاج آقا، چه خبر از حسین؟!» سردار سلیمانی گفت: حاج خانم، آخرین خبری که ما داریم، مجروح شده و دست اون هاست… ده روز طول کشید تا خبر قطعی شهادتش را دادند. از حرف های آقای شیرازی فهمیدم داعشی ها قصد مبادله با پیکر بابا را دارند. به ایشان گفتم «حاج آقا، من وقتی حضور بابام رو الآن کنارم حس می کنم، فرقی نمی کنه که اینجا باشه یا سوریه» پیش خودم گفتم: زمانی که دل تنگش می شم، دلم می گیره، می رم جایی که بابام دل تنگی هاش رو می برد؛ سر قبر شهید یوسف الهی. من هم همون جا درد دل می کنم. به آقای شیرازی گفتم: اصلا‌ً ما راضی نیستیم برای برگردوندن پیکر بابا، کوچک ترین مبادله ای بشود. ❤️@hafzi_1❤️ کانال شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار🌹🌹