روز بعد از تولد لیلا تلفن زد . این ده روز اندازه ی یک سال بر من گذشته بود . پرسید " خُب چه طوری رفتی بیمارستان ؟ با کی رفتی ؟ ما را هم دعا کردی ؟ " حرف هایش که تمام شد ، گفتم " خب ! خیلی حرف زدی که زبان اعتراض من بسته شود . " گفت " نه ، ان شاءالله می آیم . دوباره بهت زنگ می زنم " بعد از ظهر همان روز دوباره تلفن زد . گفت " امشب مامانم اینها می آیند دیدنت . " این جا بود که عصبانیت ده روز را یک جا خالی کردم . گفتم " نه هیچ لزومی ندارد که بیایند . " اولین بار بود که با او این طوری حرف می زدم . از کسی هم ناراحت نبودم . فقط دیگر طاقت تحمل آن وضعیت را نداشتم . باید خالی می شدم . باید خودم را خالی می کردم . گفت " نه ، تو بزرگ تر از این حرف ها فکر می کنی . اگر تو این طوری بگویی من از زن های بقیه چه توقعی می توانم داشته باشم که اعتراض نکنند . تو با بقیه فرق می کنی . " گفتم " عیب ندارد ، هنداونه بذار زیر بغلم " گفت " نه به خدا ، راستش را می گویم . تازه ما در مکتبی بزرگ شده ایم که پیغمبرش بدون پدر و مادر بزرگ شد و به پیغمبری رسید . مگر ما از پیغمبرمان بالاتر هستیم ؟ " 🌸پايان قسمت ششم داستان زندگي 🌸 @hafzi_1 شهید جاوید الاثرابوالفضل حافظی تبار💫