💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_شصت_و_هفتم
از زیر آینه قرآن ردش کردم .
خداحافظی کرد ، رفت کلید آسانسور را زد ، برگشت و خیلی قربان صدقه ام رفت : هم من ، هم امیرحسین .
چشمش به من بود که رفت داخل آسانسور .
برایش پیامک فرستادم :
« لطفی که کرده ای تو به من مادرم نکرد ... ای مهربان تر از پدر و مادرم حسین»😍
۴۵ روزش پرشد ، نیامد 😣
بعد از شصت هفتاد روز زنگ زد که « با پدرم بیا توی منطقه که زودتر بیام پیشتون!»
قرار بود حداکثر تا یک هفته همه کارهایش را راست و ریس کند و خودش را برساند ، بعد هم باهم برگردیم ایران .
بابچه جمع و جور کردن و مسافرت خیلی سخت بود
از طرفی هم دیگر تحمل دوری اش را نداشتم😭
با خودم گفتم : « اگه برم ، زودتر از منطقه دل می کنه! »
از پیام هایش می فهمیدم خیلی سرش شلوغ شده ، چون دیر به دیر به تلگرام وصل می شد ، وقتی هم وصل می شد ، بددموقع بود و عجله ای😢
زنگهایش خیلی کمتر و تلگرافی شده بود . .
اعتراض کردم که: «این چه وضعیه برام درست کردی ؟ »
نوشت : « دارم یه نفری بار پنج نفر رو می کشم!»
اهل قهر و دعواهم نبودیم ، یعنی از اول قرار گذاشت .
در جلسه خواستگاری به من گفت : « توی زندگیمون چیزی به اسم قهر نداریم ، نهایت نیم ساعت! »
بحث های پیش پا افتاده را جدی نمی گرفتیم .
قهرهایمان هم خنده دار بود .
سر اینکه امشب برویم مجلس حاج محمود کریمی یا حاج منصور ارضی؟😁
خیلی که پافشاری می کرد ، من قهر می کردم😂
می افتاد به لودگی و مسخره بازی😐
خیلی وقت ها کاری می کرد نتوانم جلوی خنده ام را بگیرم .
می گفت :« آشتی ، آشتی !» و سروته قضیه را به هم می آورد .
اگر خیلی این تو بمیری هم از آن تو میری ها بود ، می رفت جلوی ساعت می نشست ، دستش را می گذاشت زیر چانه اش ومیگفت :
« وقت گرفتم از همین الان شروع شد»
باید تا نیم ساعت دیگر آشتی میکردم وگرنه میگفت :«قول دادی باید پاشم وایسی»😁
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/joinchat/3490185612Cbaff600a78
شهدای جاویدالااثر
ابوالفضل حافظی تبار
🌷🌷