__با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها... دیوونه خودتی . برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم فقط میخواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند . دلم آماده کردم که در آسمان دل صالح ، پر بزنم و عاشقی کنم. _زنِ دادشم میشی ؟ البته بیخود می کنی نشی . یعنی منظورم این بود که باید زنِ داداشم بشی . از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم: _درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ _واضح نبود؟صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیاییم خاستگاری . گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد . *یعنی این حس دوطرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟* گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم: _اجازه ی خواستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقا داداشت حرف بزنم . _وای وای...چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خواستگاریه اما مهدیه...یه سؤال...تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟! _بد میکنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟ _نه بد نمی کنی فقط... گونه ام را کشید و گفت: _می دونم تو هم بی میل نیستی . منتظرتم زن داداش. بلند شد و به منزل خودشان رفت . بابا که از سرکار برگشت گفت که آقای صبوری (پدر صالح و سلما )با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته . بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد . وقتی هم که بابا پا پیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد _مشکلم شغلشه . خطر آفرینه بابا لبخندی زد و گفت: _توکل بخدا . مهم پاکی و خانواده داری پسره وگرنه خطر در کمین هرکسی هست . از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟! زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت: زبونتو گاز بگیر ِ آقا...خدا نکنه... بابا ریسه رفت . انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود . چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت. @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣