#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت6
__با خواهر شوهرت درست حرف بزن ها...
دیوونه خودتی .
برق از چشمانم پرید و تا ته ماجرا را فهمیدم فقط میخواستم سلما درست و حسابی برایم تعریف کند . دلم آماده کردم که در آسمان دل صالح ، پر بزنم و عاشقی کنم.
_زنِ دادشم میشی ؟ البته بیخود می کنی نشی . یعنی منظورم این بود که باید زنِ داداشم بشی .
از حرف سلما ریسه رفتم و گفتم:
_درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
_واضح نبود؟صالح منو فرستاده ببینم اگه علیاحضرت اجازه میدن فردا شب بیاییم خاستگاری .
گونه هایم سرخ شد و قلبم به تپش افتاد .
*یعنی این حس دوطرفه بوده؟ ما از چی هم خوشمون اومده آخه؟؟؟*
گلویم را با چند سرفه ی ریز صاف کردم و گفتم:
_اجازه ی خواستگاری رو باید از زهرا بانو و بابا بگیرید اما درمورد خودم باید بگم که لازمه با اجازه والدینم با آقا داداشت حرف بزنم .
_وای وای...چه خانوم جدی شده واسه من؟! اون که جریان متداول هر خواستگاریه اما مهدیه...یه سؤال...تو چرا به داداشم میگی آقا داداشت؟!
_بد میکنم آقا داداشتو بزرگ و گرامی می کنم؟
_نه بد نمی کنی فقط...
گونه ام را کشید و گفت:
_می دونم تو هم بی میل نیستی . منتظرتم زن داداش.
بلند شد و به منزل خودشان رفت . بابا که از سرکار برگشت گفت که آقای صبوری (پدر صالح و سلما )با او تماس گرفته و قرار خاستگاری فردا را گذاشته . بابا خوشحال بود اما زهرا بانو کمی پکر شد . وقتی هم که بابا پا پیچش شد فقط با یک جمله ی کوتاه توضیح داد
_مشکلم شغلشه . خطر آفرینه
بابا لبخندی زد و گفت:
_توکل بخدا . مهم پاکی و خانواده داری پسره
وگرنه خطر در کمین هرکسی هست . از کجا معلوم من الان یهو سکته نکنم؟!
زهرا بانو اخمی کرد و سینی استکان های چای را برداشت و گفت:
زبونتو گاز بگیر ِ آقا...خدا نکنه...
بابا ریسه رفت . انگار عاشق این حرکت و حرف زهرا بانو بود . چون به بهانه های مختلف هرچند وقت یکبار این بحث را به میان می کشید و با همین واکنش زهرا بانو مواجه می شد و دلش قنج می رفت.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣