#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_24
روی تخت.خوابم برده بود.😴 سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند.قبل از سِرُم. آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند.
صالح نگران بود😞 اما به روی خودش نمی آورد.با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت😃
سلما کلافه به زهرا بانو گفت:
_زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!!😕
صالح حق به جانب گفت:
_چرا؟!!مگه چکار کردم؟!!!😒
سلما به من اشاره کرد و گفت:
_ببین بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد.همش حرف می زنی.
مهدیه...خودت بگو...اصلا متوجه حرفاش شدی؟🤔
لبخند بی جانی زدم 🙂و گفتم:
_آقا مونو اذیت نکن.چیکارش داری؟
صالح گفت:
_خوابت میاد؟
_یه کمی...
_ببخش گلم.اصلا حواسم نبود.
ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم.
_تنهام نذار صالح.😟
_باشه خوشگلم.دکتر گفت جواب ازمایش زود مشخص میشه.برم ببینم چ خبره؟
رفت و من هم چشمم را بستم .نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد.😴
با صدای زیر و بم چندنفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی😁 که سراسر پر از شوق بود خم شد و پبشانی ام را بوسید.😘خجالت کشیدم.
بابا و پدر جون هم آمده بودند.همه می خندیدند😃 اما من هنوز گیج بودم.سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند.😧
_چی شده؟؟؟
صالح گفت:
_چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.☺️
سلما سرک کشید و گفت:
_آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست و چشمکی زد.😉 از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم.
زهرا بانو پلکش خیس بود.دستم را نوازش کرد و گفت:
_دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی.دیگه دونفر شدین.
هنوز گیج بودم. *مثل اینکه قضیه جدیه *
بابا و پدر جون تبریک گفتند و با هم بیرون رفتند.صالح فقط با لبخند😀 به من نگاه می کرد.
با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم
_اینا چی میگن؟
_جواب آزمایشتو گرفتم گلم.تو راهی داریم ضعف و سرگیجه ت به همین دلیل بوده.
چیزی نگفتم.فقط به چشماش زل زدم👀
و سکوت کردم. *یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟ *
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣