روی تخت.خوابم برده بود.😴 سِرُم به دستم وصل بود و صالح و سلما و زهرا بانو توی اتاق کنارم بودند.قبل از سِرُم. آزمایش دادم و گفتند تا اتمام سرم حتما جوابش را می دهند. صالح نگران بود😞 اما به روی خودش نمی آورد.با من صحبت می کرد و سر به سرم می گذاشت😃 سلما کلافه به زهرا بانو گفت: _زهرا خانوم می بینید این داداش من چقدر بی ملاحظه س؟!!!😕 صالح حق به جانب گفت: _چرا؟!!مگه چکار کردم؟!!!😒 سلما به من اشاره کرد و گفت: _ببین بیچاره داره بیهوش میشه بذار بخوابه کمی حالش جا بیاد.همش حرف می زنی. مهدیه...خودت بگو...اصلا متوجه حرفاش شدی؟🤔 لبخند بی جانی زدم 🙂و گفتم: _آقا مونو اذیت نکن.چیکارش داری؟ صالح گفت: _خوابت میاد؟ _یه کمی... _ببخش گلم.اصلا حواسم نبود. ملحفه را مرتب کرد و خواست برود که گوشه ی آستینش را گرفتم. _تنهام نذار صالح.😟 _باشه خوشگلم.دکتر گفت جواب ازمایش زود مشخص میشه.برم ببینم چ خبره؟ رفت و من هم چشمم را بستم .نمی دانم چقدر گذشت که خوابم برد.😴 با صدای زیر و بم چندنفر بیدار شدم و چشمم را که باز کردم صالح با لبخند پهنی😁 که سراسر پر از شوق بود خم شد و پبشانی ام را بوسید.😘خجالت کشیدم. بابا و پدر جون هم آمده بودند.همه می خندیدند😃 اما من هنوز گیج بودم.سلما با صالح کل کل می کردند و مرا بیشتر گیج کرده بودند.😧 _چی شده؟؟؟ صالح گفت: _چیزی نیست خانومم تو خودتو نگران نکن.☺️ سلما سرک کشید و گفت: _آره نگران نباش واسه بچه ت خوب نیست و چشمکی زد.😉 از خجالت به او اخم کردم و به پدر جون و بابا اشاره کردم. زهرا بانو پلکش خیس بود.دستم را نوازش کرد و گفت: _دیگه باید بیشتر مراقب خودت باشی.دیگه دونفر شدین. هنوز گیج بودم. *مثل اینکه قضیه جدیه * بابا و پدر جون تبریک گفتند و با هم بیرون رفتند.صالح فقط با لبخند😀 به من نگاه می کرد. با اشاره ای او را به سمت خودم کشاندم _اینا چی میگن؟ _جواب آزمایشتو گرفتم گلم.تو راهی داریم ضعف و سرگیجه ت به همین دلیل بوده. چیزی نگفتم.فقط به چشماش زل زدم👀 و سکوت کردم. *یعنی من دارم مادر میشم؟ به این زودی؟ * @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣