#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_22
یه ذره استراحت کردم
بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا😇
یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سر کردم
بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیمو سر کردم
این بار با ماشین 🚗خودمون رفتم
درب🚪 ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم
به سمت مزار بابا حرکت کردم🙃
درب گلابو باز کردم
سلام بابایی
دلم برات تنگ شده 😔
بابا ببین دخترت بزرگ شده براش خواستگار میاد😞
بابا من آقا مجتبی رو خیلی وقته میشناسم
پسر خوبیه🙂
اگه واقعا عالیه من باهاش خدایی میشم
بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم
بابا چرا سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو😢😔
بــــــــــــابــــــــــا😭
تا ساعت⏰۶ پیش بابا بودم
بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم
ساعت ⏱۷:۳۰بود رسیدم خونه
-سلام مامان جونم❤️
++سلام دخترم
بهشون چی بگم؟☺️
خندم گرفت از سوال مامانم
-آخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس
چقدر حولی آخه🙄🙂
++باشه دختر خوشگلم حالا بگو🤔
-بگو بیان😇
++مبارکـــ باشه😍
برق شادی تو چشمای👁 مهربون مامانی موج میزد
#ادامه_دارد.....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣