- آقا، آقا عموجان!بیدار شو ... موقع نماز است. با دست✋ تکانش داد. ابوهاشم آهسته چشم باز کرد. خیلی خسته 😥بود. تمام بدنش درد می‌کرد. با ناله‌ی کوتاه سر جایش نشست. دوست جوانش به زخم گوشه‌ی چشمش خیره شد؛ بعد دستمال نم‌دار را روی زخمش گذاشت. ابوهاشم باز ناله کرد.😩 - آخر این بی‌رحم‌ها از تو چه می‌خواهند که هر روز شکنجه‌ات می‌کنند؟ چه می‌خواهند؟ مگر نمی‌دانی؟ می‌گویند هم‌نشینی با فرزند پیامبر گناه و جرم بزرگی است😡. چون او دشمن خلیفه است و تو از او حمایت می‌کنی و با او آمد و شد داری. هر دو نماز صبح را خواندند. ابوهاشم روی تشک کهنه‌اش نشست. دوست جوانش هم دراز کشید و نگاهی به ابوهاشم کرد: «توی فکری عموجان! بگیر بخواب. دیشب که نتوانستی از درد بخوابی.» - در فکر نامه‌ای📜 هستم که به مولایم امام حسن عسکری (علیه السّلام) نوشته‌ام. نمی‌دانم چرا جوابش دیر شد.😔 - مگر چه نوشته‌ بودی؟ - از شکنجه‌هایی که هر روز تحمّل می‌کنم😔. از ایشان خواستم برای آزادی‌ام کاری بکند. دیگر توان تحمّل این همه آزار را ندارم. 😭می‌ترسم نامه به دستشان نرسیده باشد؛ آن وقت باید در این زندان زیر شکنجه‌های زندانبان‌های خلیفه بمیرم. - نگران نباش ان شاء اللّه که نامه‌ات به دستش رسیده. پیرمرد روی تشک دراز کشید. نور آفتاب🌞 از دریچه‌ی کوچک به داخل اتاق نمور می‌تابید. سر و صدای یک زندانی از اتاقک رو به رو می‌آمد. گویا با زندانبان جر و بحث می‌کرد. زندانبان دیگر قفل در را باز کرد. ابوهاشم ترسید😨: «آه! نکند باز آمده‌اند مرا ببرند و شکنجه‌ام کنند!» در با صدای خشکی باز شد. نگهبان ظرفی نان خشک و خرما جلوی در گذاشت. نگاهی به پیرمرد و دوست جوانش کرد: «کدامتان ابوهاشم هستید؟»🤔 - منم.✋ نگهبان نامه‌ای را به طرف او انداخت و گفت: «بگیر! نامه‌رسان همین الآن آورد.» در بسته شد. ابوهاشم دست دراز کرد و نامه را برداشت. با خوشحالی😍 گفت: «خدا را شکر🤲. این نامه از طرف مولایم امام حسن عسکری (علیه السّلام) است.» بعد نامه را باز کرد و خواند. دوست جوانش که برق شادی😍 را در چشم‌های ابوهاشم می‌دید، کمی جلوتر رفت. - چه شده عموجان؟ مثل این که خبر خوبی به تو رسیده! - آری ... مولایم خبر خوبی به من داده که می‌دانم همان طور خواهد شد. - چه خبری؟🤔 ایشان نوشته‌اند: «تو امروز آزاد می‌شوی و نماز ظهرت را در خانه‌ات می‌خوانی.» - راست می‌گویی؟ حتماً او درباره‌ی آزادی‌ات با خلیفه صحبت کرده. - نه، نه این طور نیست. مولایم هرگز به خلیفه‌ی ستمگر رو نمی‌زنند و از او چیزی نمی‌خواهند. -پس چطور می‌گوید امروز آزاد می‌شوی؟ - ایشان فقط از خدا کمک🤲 می‌گیرند. ای مرد جوان، مگر نمی‌دانی او فرزند رسول خدا و جانشین اوست؟ دوست جوانش لبخند زد و گفت: «عموجان نمی‌دانم چه می‌گویی ولی باورش سخت است. اگر او سفارشت را به خلیفه نکرده، نباید امیدی به آزادی داشته باشی. من با اینکه به امام حسن (علیه السّلام) احترام می‌گذارم، امّا به علم غیب و دعایی که آدم را نجات دهد اعتقاد ندارم.» ابوهاشم گفت: «بعضی چیزها هست که تو نمی‌دانی. من امامم را خوب می‌شناسم. سال‌هاست که در محضر مولایم هستم. هرگز از ایشان دروغ نشنیده‌ام.» بعد لباس و وسایلش را جمع کرد و توی بقچه ریخت. - چه کار می‌کنی عمو؟ - می‌بینی که دارم وسایلم را جمع می‌کنم. دیگر چیزی به آزادی‌ام نمانده.😍 دوستش خندید 🙂و گفت: «پیرمرد، با اینکه خیلی دوست دارم آزاد شوی، ولی فکر می‌کنم داری اشتباه می‌کنی. خیلی ساده و خوش‌باوری! آن‌ها هر روز دارند شکنجه‌ات می‌کننند. طوری با تو رفتار می‌کنند انگار دشمن اصلی خلیفه هستی؛ بعد انتظار داری یک‌دفعه بیایند و بگویند تو آزادی؟! نه من که باورم نمی‌شود؛ امام حتماً برای اینکه دلت را شاد کند و به تو امید بدهد، این‌ها را نوشته.»😊 ابوهاشم گفت: : «دوست من، می‌دانم که باور نمی‌کنی؛ امّا بدان امام ما هرگز ❌با دروغ و نیرنگ امید نمی‌دهند. ایشان چیزهایی می‌دانند که ما نمیتوانیم آن‌را بفهمیم.» دوستش ظرف نان و خرما را برداشت و گفت: «بیا کمی نان و خرما بخور و از این خیال‌های بیهوده دست بردار.» خودش لقمه‌ای گرفت و شروع کرد به خوردن. ع