مجنون المهدی عج: اللهم عجل لولیک الفرج مجنون المهدی (عج) علی اکبراعتمادی فر"سلیمانی" : دوستت دارم امام زمانم مهدی(عج)جان اللهم عجل لولیک الفرج 《خاطرات وخطرات》 روبیکا گروه"شهید آرمان علیوردی https://rubika.ir/joing/DBEJAACI0JNXHAHKELUTFWPIYHCBFUDC من نمی خواهم چو مفلوکان در بستر بمیرم میروم تا همچو مردان در دل سنگر بمیر بار الها از کَرم پیروز کن اسلام را زآتش قَهرت بسوزان خصم خون آشام را ماهزاران دام را از پیش پا بر داشته ایم رحمتی کن تا که بر داریم این صدام را در کنار من برادری که نوجوانی۱۶ساله بود بستری بود ، وقتی باهم بودیم همه میگفتند ، نمک گردان است ، نوجوانی فوق العاده پرشور ، بذله گو و خوش اخلاق بود ، خنده از روی لبانش محو نمیشد... شبی‌در کنار هم ، درضمن قدم زدن به من گفت: برادر ، فکر میکنی من چند سالمه؟ گفتم : حدود۲۰ساله خندید و گفت : همه خیال می کنند که من۲۰سالمه ، قد وقواره ام همه را به اشتباه می اندازد ، اما اگر راستش را بخواهید من۱۶سال بیشتر ندارم... نسبت به سن کمش ، از قد بلند و هیکلی رشید و مردانه برخوردار بود ، او در آن شب ، خیلی برای من درد و دل کرد و حتی از زندگی شخصی اش سخن گفت ، از ناحیۀ ران و مچ پا و سرصورت ، زخمی شده بود ، درست در کنار من بستری بود ، گهگاه به چهرۀ معصومش نگاه میکردم تا بلکه از تبسم همیشگی او روحیه بگیرم ، لکه های خشک شدۀ خون ، تقریباً تمام چهره اش را پوشانیده بود ، امدادگران سر او را پانسمان کرده بودند ، ضعف و بی حالی و عطش شدید ، چهرۀ شاداب همیشگی او را پژمرده کرده بود و تلاش می کرد چشم برهم بگذارد و بخواب رود تا کمتر ، درد و عطش را احساس کند گفتم : داداش، چه خوب بود یک چیزی می گفتی تا همه بخندند با صدایی ضعیف در حالی که لبخند سردی بر چهره اش نشست گفت : من حرفی ندارم ، اما هیچ کس رمق خندیدن ندارد خود او هم رمق حرف زدن نداشت ، خدا می داند که این نوجوان۱۶ساله ، چقدر مخلص ومعصوم بود ، من معتقدم که هیچ منظره ای در جهان خلقت ، زیباتر و دیدنی تر ازچهرۀ یک جوان پاک و مخلص نیست ، خاطرۀ سیما و کردارش ، اکنون سالهاست که مرا به هیجان می آورد و هر گاه او را به یاد می آورم مثل این که از مطالعۀ یک کتاب اخلاقی و عرفانی ، به هیجان آمده باشم ، نفس خویش را به محکمۀ عقل میبرم عطشش قابل توصیف نیست ، او از مجروحینی بود که خون زیادی از او رفته و وضع بدی را برای او فراهم آورده بود ، آن روز صبح ، دفعۀ اولی که می خواستم به تقسیم آب بین برادران اقدام کنم ، با کمک زانوانم به طرف در سنگر رفتم تا از برادری که در کنار در خوابیده بود شروع کنم ، ناگهان متوجه شدم که داداش محمد نیز به سختی در حالی که خود را بر زمین می کشید ، پشت سر من می آید ، گفتم : محمدآقا ، تو چرا از جایت حرکت کردی؟ در حالی که معصومانه در چهره ام نگاه میکرد گفت : هیچی ، همینطوری ، شما مشغول کار خودتان باشید سر از کار او در نیاوردم ، اما نخواستم با تجسس بیشتر ، او را ناراحت کنم ، مطمئن بودم که دلیلی دارد که همپای من می آید ، بالای سر مجروح اول رفتم و یک در قمقمه آب در دهان او ریختم و سپس به طرف مجروح دوم رفتم ، در این حال محمدآقا که در پشت سر من بود به آرامی مرا صدا کرد ، بلافاصله بر گشتم و گفتم : چی شده داداش او در حالی که با نگاهی معصومانه و تردیدآمیز در چشمان من زل زده بود گفت : ببینید برادر ، اگر اشکال ندارد ، به هر مجروح که آب دادید ، بعد در قمقمه خالی را به من بدهید تا اگر قطره ای در ته آن باقی مانده بود ، من بخورم همانطور که با تعجب به صورت او خیره شده بودم ، ناگهان بغضم ترکید و بی اختیار اشکم ریخت ، به یاد لبِ تشنه ی حضرت علی اکبر پسر امام حسین(ع) افتادم که زبانش در دهان پسرش گذاشت و می خواست بگه : فرزندم منم تشنه ام دو دستم را بر صورت گذارده و در حالی که سعی میکردم صدای خود را کنترل کنم ، گریستم ، داداش محمد که شرمنده شده بود با لحنی معصومانه و با دستپاچگی گفت : خوب ، چرا ناراحت شدید ، اگر اشکالی دارد نده و من با حرکت سر به او نشان دادم که نه ، ناراحت نشدم و بعد در قمقمۀ خالی را به او سپردم با دستهایی لرزان ، در قمقمه را از من گرفت و در حالی که با دقت در آن نگاه می کرد ، در را بالای صورتش برد و دهان خود را در زیر آن قرار داده و گشود و لحظاتی صبر کرد تا قطرۀ باقیمانده در ته در ، بر زبانش چکید و بعد با اشتهایی زایدالوصف ، زبانش را در داخل در قمقمه کرد و آن را چرخانید و بعد در حالی که مزه مزه می کرد ، در را به من داد ، او بالای سر هر مجروح ، این کار را تکرار می کرد ،